همین الان خودم رو به صورت یه بدن خارجی دیدم.یه دختری که داره یه چوب بنفش دیگه از عود رو می سوزونه و از لپ تاب یه آهنگ برای پخش گذاشته و میخواد بره دنبال فیلم نبراسکا بگرده...اگه فقط دو دقیقه ی دیگه تو همین حالت خارجی می موندم شاید می تونستم بفهمم تو ذهنش چه خبره و چی به سر جهان بینی ش اومده...نشد.سریع باز اومدم تو همین جسم بلاتکلیفِ کبود.
خیلی سخته ندونی تا حالا میخ بودی یا چکش...الان سه چهار ماهه درگیر کشف این قضیه ام....
امروز یه چیزی به ذهنم رسید به اسم "توقف روح" .می خواستم برای شخصیت مرد La Sapienza به جای فرسوده بگم دچار توقف روان شده.بهتر میشد شاید...بعدم امشب با پیراهنم حرف زدم.به انگلیسی اونم! داشتم بعد از چند سال تو اون غول سبز دنبالش می گشتم،وقتی دیدمش سریع گفتم There you are!!
بعد از اونم،
بعد از گذشت سه سال،هنوزم بهترین لباسای پاییزی م جوراب شلواری بنفشه س با همین پیراهن فوق الذکر...به اضافه ی اینکه چند تا عود بنفش ام گیرم اومده.از یه عزیز هدیه گرفتم.اکسیژنم شدن این روزا.
من مرد تنهای شب ام...مهر خموشی بر لب ام...
جوری که حبیب ی رو توی کلمه ی تنها میخونه،حال منه..عین اون ی ام.
چقدر خطرناک شدم.الان از اون دسته مقتولایی ام که گوششونو بریدن،دماغشونو بریدن،همین جور داره ازشون خون میاد ولی دارن راه میرن.از اون دسته بدن هایی ام که حس ندارن فقط خونریزی دارن.آره دارم راه میرم.شاید دارم موزیک ام گوش میدم.ولی خیلی خطرناک ام.هر لحظه مترصد یه فرصتی ام که گوش بریده مو بندازم تو معده ی یکی و بهش قرص خواب آور بدم بعد صبح بلند شه و تمام زخمای منو بالا بیاره.هانیبال نیستم نه...قربانی هانیبالم نیستم.شاگردشم...