خسته می شوم...به ساعت نگاه می کنم...به دست هایم....به جامدادی ام...و در آخر...به انگشتر کوچولوی پروانه ای...
عینکم را بر میدارم...می نشانمش بر چشمانم...کتاب گنده ی تست را باز می کنم...دنبال سوالی می گردم که مرا بخنداند...مثل برتراندراسل...که یادم است معلم فلسفه مان همیشه رویش اعراب می گذاشت...یک اعراب من در آوردی که بیشتر به یک اسم ایرانی می خورد تا خارجی...!!!!
مدرسه تمام شده و خاطراتش...هرچند بی معنی و کسل کننده در لا به لای تارهای ذهنم ته نشین شده اند...هشت خانه می کشیدیم وسط حیاط مدرسه و بازی می کردیم تا آقای رزمی بیایند...لی لی کنان وسط خانه ی 6 بودیم که اس ام اس آقای رزمی با محتوای:خوشحال نشین...زود میام..!!! تعادلمان را به هم می ریخت و ما بی خیال...بر می گشتیم سر خانه ی اول...!!!
سحر...با تمام اطلاعات کتابی و غیر کتابی اش در کلاس..همه را سورپرایز می کرد...!!! همه چیز بلد بود و از این بابت آرامش عجیبی داشت...!!! ردخور نداشت..!!
سمیرا با تبلیغ مداوم سی دی های آموزشی روانشناسی اش همیشه ما را می خنداند...!!! تا تقی به توقی می خورد ژست دکترای روانشناس رو به خودش می گرفت و می گفت:ببین...؟؟؟ تو سی دی شماره ی 5 قسمت استرس و اثرات آن بر سوء تغذیه مشکلتو توضیح دادم...همونی که عکس گل و زنبور عسل و میز تلفن داشت...؟؟؟ امروز برو خونه بذار تماشا کن...نکات جالبی داره...!!! ما هم می زدیم زیر خنده...!!! یا بازی نغمه ی حروفش با من...یا وسط کلاس در گوش من می گفت:یه خط بگیریم..؟؟؟ خط می گرفتیم و ادای مجری های تلوزیونو در میاوردیم...4 نفری دور میز بزرگ و پهن کتابخونه می نشستیم...من می شدم متخصص اطفال...سحر روانشناس...حمیده متخصص اعصاب و سمیرا مجری...!!! می رفتیم جلو و چرت و پرتمی بافتیم تا اینکه خسته می شدیم و دنبال خوراکی می گشتیم...!!
حمیده هر روز با بروشورهای رنگ و وارنگ انواع و اقسام کرم های آرایشی و لاک پاک کن و شیر پاک کن و...سرگرممان می کرد...اکثر اوقات یک چیز خوب تو کیفش داشت که تو فضای زجر آور مدرسه برایمان مثل آب بود روی آتیش...!!! یک روز ماکارونی درست می کرد...روز دیگر یک بطری پر از آب انار...روز دیگر کوکو...ساندویچ کالباس و...!!! همیشه سرمان در کیف جادویی حمیده بود..!!!
من هم که...یک دانش آموز فعال و کوشا...!!!!با مغزی کاملا آن لاین و پر کندوکاو...همیشه بچه ها را به اسمی صدا می زدم که اصلا وجود خارجی نداشت..!! تا جایی که همه از دستم کلافه می شدند...!!! از بس یک همکلاسی خیالی به نام مریم را مورد خطاب قرار می دادم که سحر هنگام کپی گرفتن از جزوه های 100 صفحه ای آقای رزمی برای کلاس...5 تا زده بود...در حالیکه ما چهار نفر بیشتر نبودیم...!!! که وقتی روز بعد فهمید چه کاری کرده و چقدر پول از جیبش رفته می خواست خفه ام کند...!!! یک روز که تصمیم گرفتند مرا ببرند پیش دعانویسی...جادوگری...فال گیری چیزی تا برایم دعا بنویسد بلکه خوب شوم و دیگر به سمیرا نگویم:فاطمه و به حمیده نگویم:زهرا و به سحر نگویم:ستاره و ...!!! طفلک همکلاسی هایم خیال می کردند جنی شده ام..!!!! (اما اصلا دست خودم نبود...کاملا غیر اردادیه غیر ارادی بود..!!!)...
به هر حال...اون روزا دیگه تموم شده و دیگه فکر کردن بهشون فایده نداره...شاید تنها ارمغان یادآوری اون روزا یه قطره اشک...یا یه تبسم عسلی باشه....
ولی خب...نمی تونم الان بگم دلم واسه اون روزا تنگ شده...یا اینکه می خوام برگردم به اون روزا و حال و هوای مدرسه و...نه...خوشحالم...به قول حباب کاغذی:یه ذره سکوتم بد نیست...