حسابش را که می کنیم می بینیم کلا ۳۵ واحد را گذرانده ایم.یعنی ما حسابش را نکرده ایم،در اصل سایتِ دانشگاهمان حسابش را کرده است.اما حالا که جمله بندی مان اینگونه شروع شد،بگذارید این گونه ادامه اش دهیم که:حسابش را که می کنیم می بینیم کلا،روی هم،۳۵ واحد را گذرانده ایم.فقط ۳۵ واحد.و اکنون برآوردمان این است که این ۳۵ واحد را چگونه گذراندیم.می تواند موضوع انشایی شود برای خودش!! ۳۵ واحدِ خود را چگونه گذراندید؟ اگر هنوز دانشگاه بودیم،سر کلاسِ نگارش و ویرایش،این موضوع را پیشنهاد می دادم برای نوشتن.حرف از انشا شد...یادِ خاطره ای افتادم از همین دو سه ماهِ گذشته:
این ترمی ،از آن جایی که استاد می خواست دستش بیاید که ما که هستیم و از کدامین جهانِ راستین سر از این جهانِ راستین تر سر در آورده ایم،از ما خواست تا برایش نوشته ای بنویسیم تا قدرتِ نویسندگی مان را بسنجد.یکی از این موضوعات درباره ی زندگی بود،و دیگری راجع به اینکه ترم اول خود را چگونه گذراندید.و قرار بود جلسه ی بعد بهترین نوشته اعلام شود و صاحبِ نوشته آن را برای حضارِ محترم که ما باشیم،قرائت کند و من در همین لحظه به طرزِ عجیبی احساس نفرت می کنم از اعتماد به نفسی که بغل دستی ام در خویش احساس می کرد و بر سر و صورت خود می کوبید که وای من روم نمیشه بخونم!! گویی که مطمئن بود نوشته ی خودش بهترین نوشته است و او اکنون باید نوشته ی خویش را در دست بگیرد،سه بار مژه هایش را به هم بزند،گلویش را صاف کند،بر کفِ دست هایش عرقِ سرد بنشیند،به من هم نیز که مشتاقانه نگاهم را به صورتش دوخته ام برا تشویق ،محلِ سگ هم نگذارد و سپس با کش و قوسِ دخترانه ی خویش،از روی نوشته بخواند.و اینجاست که کمی به قدرتِ یقین تردید می ورزم.
اوصولا همکلاسی هایمان،به اضافه ی خودمان که در نوعِ خود کرمکی خاص از نژادِ منفورترین جانورانِ عالمِ طبیعت هستیم،کلا دخترانِ خجسته ای هستیم.
یادم است یک بار سرِ کلاس نشسته بودیم منتظر استاد.عاغا شب بود و پهنه ی آسمان عاری از سر و صداهای جاندار و متحرکِ روز و روشنایی...تخته ی وایت بردِ کلاس مثل آینه از تمیزی برق می زد و حقش بود همان جا یک توف می انداختیم رویش تا کمی براق بودنش سه بعدی جلوه کند از دور...چراغ های پر نورِ کلاس روشن بود و هوا سرد...طبقه ی دوم بودیم و از پنجره می شد بانکِ تجارتِ کنار سردر را به خوبی مشاهده کرد.اما ممکن بود یک عابرِ پیاده از دور چهره ی نرگس گونه تو را در پشتِ پنجره ببیند و در ضمیرِ ناخودآگاهش از خود بپرسد:این دانشجو است یا ماه شب چهارده؟! و اینجاست که باید حواست را ببری سمتِ یک صدای آشنا...صدای دختری با لهجه ی غلیظ شهربابکی،که در فضایِ سرد و بی روحِ کلاس سرخوشانه می خندند و می گوید:هه بچه ها مَ شمبه هم طووو که تو اتوبوس نشسم هم چی که رفتم تو تونل به همتون یه دور تک میزِنم اقد می خندم بتون اقد می خندم بعد شما همتون سر کلاسین نوبتی به تک تکون تک میزنم!!...
ایستاده ام و نگاهش می کنم در حالیکه از شدتِ سرما کاسه ی آرنج هایم را با کف دستم گرفته ام تا بتوانم کمی حرارت را از دست هایم به بدنم منتقل کنم و با خود فکر می کنم:واقعا این دختر دارد به چه چیز انقدر می خندند؟سوالِ بزرگی بود در ذهنم و همین باعث می شد تا چند لحظه ناخودآگاه به صورتِ خندانش خیره شوم.
آخرش یکی از بچه ها مرا در حالتِ مات شده دید و من افکارم را پیشِ چشم های کنجکاوش پهن کردم و گفتم:همین جور بیخودی می خنده!! (در حالیکه دستم را به سمتش اشاره گرفته بودم).
بعد از این حرفِ من انگار که حرفِ دلش را زده باشم؛او هم خنده اش گرفت و به این حقیقت رسید که آن دختر،بی هیچ دلیلی می خندد.و من هنوز هم که هنوز است نمی توانم شکلِ خندیدنش را فراموش کنم...