ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

فعلا در پوزیشنِ انجمــاد به سر می بریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فعلا در پوزیشنِ انجمــاد به سر می بریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عباس،منم،منفوره...

درسامون به طرزِ شگفت آوری شیرینن...!!! اصن میشه بذاریشون لای نون با عسل و خامه ی هفتصد و پنجاه تومنی بخوریشون به لیوان چایی ام روش!!! انقد من سوال دارم انقد من مشتاقِ تحصیل علمم اصن حد نداره!!! میخوام بدونم عاغا این نقطه ی زیرِ بــ بسم الله فلسفه اش چیه واس چی اونجاست عاخه؟! این نقطه چی رو میخواد به ما بگه چه رازی تو این نقطه خوابیده!!! اصن دارم روانی میشم نمی تونم این قضیه رو هضم کنم که دستم رفته لای در ماشین و رفتم بیمارستان پانسمانش کردم و نمی تونم با قلم و خامه ی عطاردم جزوه وردارم از کلامِ گهربارِ استادام!!! همش باید رو بزنم به این و اون که میشه جزوه تو بدی بعدم برم کپی بگیرم !! من میخوام بنویسم!!! بنویسم و جای نقطه ماهی بکشم تو جزوه م!!! میخوام خونه بکشم کلبه بکشم چمن بکشم هرجا نکته بود آلبالو بذارم هرجا لغتِ تازه بود جاش یه بشقاب ماکارونی بکشم عاخه چرا من باس دستم پانسمان شه و نتونم عطشِ اشتیاقِ علممو برطرف کنم!!! من رفتم سرمو بذارم لای پره های پنکه!!! عادمی که نتونه علم تحصیل کنه همون بهتر که نباشه!! امضا:منفوره،دخترِ منحوسه ی بزرگ!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عباس،منم،منفوره...

درسامون به طرزِ شگفت آوری شیرینن...!!! اصن میشه بذاریشون لای نون با عسل و خامه ی هفتصد و پنجاه تومنی بخوریشون به لیوان چایی ام روش!!! انقد من سوال دارم انقد من مشتاقِ تحصیل علمم اصن حد نداره!!! میخوام بدونم عاغا این نقطه ی زیرِ بــ بسم الله فلسفه اش چیه واس چی اونجاست عاخه؟! این نقطه چی رو میخواد به ما بگه چه رازی تو این نقطه خوابیده!!! اصن دارم روانی میشم نمی تونم این قضیه رو هضم کنم که دستم رفته لای در ماشین و رفتم بیمارستان پانسمانش کردم و نمی تونم با قلم و خامه ی عطاردم جزوه وردارم از کلامِ گهربارِ استادام!!! همش باید رو بزنم به این و اون که میشه جزوه تو بدی بعدم برم کپی بگیرم !! من میخوام بنویسم!!! بنویسم و جای نقطه ماهی بکشم تو جزوه م!!! میخوام خونه بکشم کلبه بکشم چمن بکشم هرجا نکته بود آلبالو بذارم هرجا لغتِ تازه بود جاش یه بشقاب ماکارونی بکشم عاخه چرا من باس دستم پانسمان شه و نتونم عطشِ اشتیاقِ علممو برطرف کنم!!! من رفتم سرمو بذارم لای پره های پنکه!!! عادمی که نتونه علم تحصیل کنه همون بهتر که نباشه!! امضا:منفوره،دخترِ منحوسه ی بزرگ!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بریتنی

ای کاش   "بریتنی"  دمِ دستمان بود تا می آمد این کامنت های ناشناسُ منم دیگهُ و آن نَونُ اینارو بو می کشید بعد سریع ردیابی می کرد با جزئیاتِ کامل میگفت یارو کیه بعد داداشاش بدونِ فوتِ وقت می رفتن خفتشو می جویدن..!! جداً از گذاشتنِ کامنت های بی نام و نشان خودداری کنید؛لطفاً.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بریتنی

ای کاش   "بریتنی"  دمِ دستمان بود تا می آمد این کامنت های ناشناسُ منم دیگهُ و آن نَونُ اینارو بو می کشید بعد سریع ردیابی می کرد با جزئیاتِ کامل میگفت یارو کیه بعد داداشاش بدونِ فوتِ وقت می رفتن خفتشو می جویدن..!! جداً از گذاشتنِ کامنت های بی نام و نشان خودداری کنید؛لطفاً.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

mY lovely new sarcheshmeh

از صب که سرِ ارجمندمونو از رو بالشِ ارجمند ترمون ورداشتیم تا همین الانِ الان،یه کله داره باد میاد!!! صب که ابر و باد بود،الانم ابر نیس دیگه فقط باده!! این خونه مام نیس که نقشه کشی و طراحیِ داخلیش آمریکائیه همه چیزش مثل ذهنِ روشنِ یک شهروندِ آمریکایی بازه.بین پنجره های بلند و بزرگ و فرا نورگیرش آن چنان شکاف های عمیق و بزرگی وجود داره که اگر شما در فصل تابستان مشغول تلوزیون نگاه کردن در اتاق پذیرایی باشید و هم زمان یک نسیمِ خنک و ملایمی در هوای بیرون رخسارِ گلبرگ ها را نوازش کند،از آن شکاف هایی که آن بالا گفتم،آن نسیمِ دلنواز رخسار شما را هم نوازش می دهد... حال در فصل زمستانیم و از صبح بادِ شدید و مهیبی مهمان شهرکمان شده،روی مبل نشسته ایم و مشغول تایپ هستیم و همین الان داریم مشاهده می کنیم که پرِ پلاستیکِ سی دی هایمان مشغولِ پیچ و تاب است در اثر برخورد با بادِ بیرون!! و شما حتما می توانید مرا تصور کنید که چقدر دارم از نوازشِ این نسیمِ زمستانی بر رخسارم لذت می برم...!! حالا این که چیزی نیست!! شما خبر ندارید آمریکایی ها طوری سرویس بهداشتیِ منازلِ ما را دیزاین کرده اند که به شما این مزیت را می دهند،وقتی که در حالِ شستنِ دست هایتان با صابونِ عطرِ گلِ رزِ بنفش هستید،همان موقع یک گلبرگِ گلِ رزِ بنفش از باغچه ی حیاط خلوتِ شما بر روی دستانِ مرطوب و عطرآگینِ شما فرود بیاید و شما در همان لحظه آن گلبرگ را که بر کف دست شما نشسته و با طنازی و عشوه گریِ خاصی به شما لبخندِ ملیح می زند را به سمتِ بینیِ خود می برید و عطرِ نفیسش را وارد ریه های خود می کنید و گلبرگ را توی سبدِ سفید رنگِ روی طاقچه قرار می دهید... حتی در مواردی مشاهده شده روزی که داشت برف می آمد از پنجره،یک دانه برفِ شیطون و بازیگوش بر موهای شخص نشسته و شخص فکر کرده آب روی سرش ریخته اما وقتی به بالا نگاه کرده دیده که واااااااای یک عالمه از بلورهایِ الماس گونه ی برف از لای پرّه های هواکش در حال سقوط روی زمینِ سرویس بهداشتی هستند... یک خانه ای داریم که در دل طبیعت است و ما را با زندگیِ 6 بعدیِ تکنولوژی آشنا ساخته... این منزل به قدری شگفت انگیز است که شما می توانید با خیال راحت روی سنگ فرش های حیاطش گلیمی پهن کنید و سوپ بپزید... منزلمان در جایی قرار دارد که به قول آقای سید علی میرافضلی: "شهر سرچشمه با 2500 واحد مسکونی ویلایی،معماری خاصی دارد.اسم گل ها را بر خیابان هایش گذاشته اند...شهر سرچشمه در میان کوه ها و تپه ها بنا شده و اگر عزم کوه نوردی کنی،پنج دقیقه بیشتر راه نیست...شما در رفسنجان عمراً بتوانید یک قورباغه ببینید ولی در سرچشمه ی آن سال ها،بارها پیش می آمد که می دیدید یک قورباغه ی درشت خودش را به وان حمام رسانده است..." بنابراین تفاسیر،ما در قعرِ نیو یورک داریم این مطلب را برای شما تایپ می کنیم:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

mY lovely new sarcheshmeh

از صب که سرِ ارجمندمونو از رو بالشِ ارجمند ترمون ورداشتیم تا همین الانِ الان،یه کله داره باد میاد!!! صب که ابر و باد بود،الانم ابر نیس دیگه فقط باده!! این خونه مام نیس که نقشه کشی و طراحیِ داخلیش آمریکائیه همه چیزش مثل ذهنِ روشنِ یک شهروندِ آمریکایی بازه.بین پنجره های بلند و بزرگ و فرا نورگیرش آن چنان شکاف های عمیق و بزرگی وجود داره که اگر شما در فصل تابستان مشغول تلوزیون نگاه کردن در اتاق پذیرایی باشید و هم زمان یک نسیمِ خنک و ملایمی در هوای بیرون رخسارِ گلبرگ ها را نوازش کند،از آن شکاف هایی که آن بالا گفتم،آن نسیمِ دلنواز رخسار شما را هم نوازش می دهد... حال در فصل زمستانیم و از صبح بادِ شدید و مهیبی مهمان شهرکمان شده،روی مبل نشسته ایم و مشغول تایپ هستیم و همین الان داریم مشاهده می کنیم که پرِ پلاستیکِ سی دی هایمان مشغولِ پیچ و تاب است در اثر برخورد با بادِ بیرون!! و شما حتما می توانید مرا تصور کنید که چقدر دارم از نوازشِ این نسیمِ زمستانی بر رخسارم لذت می برم...!! حالا این که چیزی نیست!! شما خبر ندارید آمریکایی ها طوری سرویس بهداشتیِ منازلِ ما را دیزاین کرده اند که به شما این مزیت را می دهند،وقتی که در حالِ شستنِ دست هایتان با صابونِ عطرِ گلِ رزِ بنفش هستید،همان موقع یک گلبرگِ گلِ رزِ بنفش از باغچه ی حیاط خلوتِ شما بر روی دستانِ مرطوب و عطرآگینِ شما فرود بیاید و شما در همان لحظه آن گلبرگ را که بر کف دست شما نشسته و با طنازی و عشوه گریِ خاصی به شما لبخندِ ملیح می زند را به سمتِ بینیِ خود می برید و عطرِ نفیسش را وارد ریه های خود می کنید و گلبرگ را توی سبدِ سفید رنگِ روی طاقچه قرار می دهید... حتی در مواردی مشاهده شده روزی که داشت برف می آمد از پنجره،یک دانه برفِ شیطون و بازیگوش بر موهای شخص نشسته و شخص فکر کرده آب روی سرش ریخته اما وقتی به بالا نگاه کرده دیده که واااااااای یک عالمه از بلورهایِ الماس گونه ی برف از لای پرّه های هواکش در حال سقوط روی زمینِ سرویس بهداشتی هستند... یک خانه ای داریم که در دل طبیعت است و ما را با زندگیِ 6 بعدیِ تکنولوژی آشنا ساخته... این منزل به قدری شگفت انگیز است که شما می توانید با خیال راحت روی سنگ فرش های حیاطش گلیمی پهن کنید و سوپ بپزید... منزلمان در جایی قرار دارد که به قول آقای سید علی میرافضلی: "شهر سرچشمه با 2500 واحد مسکونی ویلایی،معماری خاصی دارد.اسم گل ها را بر خیابان هایش گذاشته اند...شهر سرچشمه در میان کوه ها و تپه ها بنا شده و اگر عزم کوه نوردی کنی،پنج دقیقه بیشتر راه نیست...شما در رفسنجان عمراً بتوانید یک قورباغه ببینید ولی در سرچشمه ی آن سال ها،بارها پیش می آمد که می دیدید یک قورباغه ی درشت خودش را به وان حمام رسانده است..." بنابراین تفاسیر،ما در قعرِ نیو یورک داریم این مطلب را برای شما تایپ می کنیم:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

35 خنده

حسابش را که می کنیم می بینیم کلا ۳۵ واحد را گذرانده ایم.یعنی ما حسابش را نکرده ایم،در اصل سایتِ دانشگاهمان حسابش را کرده است.اما حالا که جمله بندی مان اینگونه شروع شد،بگذارید این گونه ادامه اش دهیم که:حسابش را که می کنیم می بینیم کلا،روی هم،۳۵ واحد را گذرانده ایم.فقط ۳۵ واحد.و اکنون برآوردمان این است که این ۳۵ واحد را چگونه گذراندیم.می تواند موضوع انشایی شود برای خودش!! ۳۵ واحدِ خود را چگونه گذراندید؟ اگر هنوز دانشگاه بودیم،سر کلاسِ نگارش و ویرایش،این موضوع را پیشنهاد می دادم برای نوشتن.حرف از انشا شد...یادِ خاطره ای افتادم از همین دو سه ماهِ گذشته: این ترمی ،از آن جایی که استاد می خواست دستش بیاید که ما که هستیم و از کدامین جهانِ راستین سر از این جهانِ راستین تر سر در آورده ایم،از ما خواست تا برایش نوشته ای بنویسیم تا قدرتِ نویسندگی مان را بسنجد.یکی از این موضوعات درباره ی زندگی بود،و دیگری راجع به اینکه ترم اول خود را چگونه گذراندید.و قرار بود جلسه ی بعد بهترین نوشته اعلام شود و صاحبِ نوشته آن را برای حضارِ محترم که ما باشیم،قرائت کند و من در همین لحظه به طرزِ عجیبی احساس نفرت می کنم از اعتماد به نفسی که بغل دستی ام در خویش احساس می کرد و بر سر و صورت خود می کوبید که وای من روم نمیشه بخونم!! گویی که مطمئن بود نوشته ی خودش بهترین نوشته است و او اکنون باید نوشته ی خویش را در دست بگیرد،سه بار مژه هایش را به هم بزند،گلویش را صاف کند،بر کفِ دست هایش عرقِ سرد بنشیند،به من هم نیز که مشتاقانه نگاهم را به صورتش دوخته ام برا تشویق ،محلِ سگ هم نگذارد و سپس با کش و قوسِ دخترانه ی خویش،از روی نوشته بخواند.و اینجاست که کمی به قدرتِ یقین تردید می ورزم. اوصولا همکلاسی هایمان،به اضافه ی خودمان که در نوعِ خود کرمکی خاص از نژادِ منفورترین جانورانِ عالمِ طبیعت هستیم،کلا دخترانِ خجسته ای هستیم. یادم است یک بار سرِ کلاس نشسته بودیم منتظر استاد.عاغا شب بود و پهنه ی آسمان عاری از سر و صداهای جاندار و متحرکِ روز و روشنایی...تخته ی وایت بردِ کلاس مثل آینه از تمیزی برق می زد و حقش بود همان جا یک توف می انداختیم رویش تا کمی براق بودنش سه بعدی جلوه کند از دور...چراغ های پر نورِ کلاس روشن بود و هوا سرد...طبقه ی دوم بودیم و از پنجره می شد بانکِ تجارتِ کنار سردر را به خوبی مشاهده کرد.اما ممکن بود یک عابرِ پیاده از دور چهره ی نرگس گونه  تو را در پشتِ پنجره ببیند و در ضمیرِ ناخودآگاهش از خود بپرسد:این دانشجو است یا ماه شب چهارده؟! و اینجاست که باید حواست را ببری سمتِ یک صدای آشنا...صدای دختری با لهجه ی غلیظ شهربابکی،که در فضایِ سرد و بی روحِ کلاس سرخوشانه می خندند و می گوید:هه بچه ها مَ شمبه هم طووو که تو اتوبوس نشسم هم چی که رفتم تو تونل به همتون یه دور تک میزِنم اقد می خندم بتون اقد می خندم بعد شما همتون سر کلاسین نوبتی به تک تکون تک میزنم!!... ایستاده ام و نگاهش می کنم در حالیکه از شدتِ سرما کاسه ی آرنج هایم را با کف دستم گرفته ام تا بتوانم کمی حرارت را از دست هایم به بدنم منتقل کنم و با خود فکر می کنم:واقعا این دختر دارد به چه چیز انقدر می خندند؟سوالِ بزرگی بود در ذهنم و همین باعث می شد تا چند لحظه ناخودآگاه به صورتِ خندانش خیره شوم. آخرش یکی از بچه ها مرا در حالتِ مات شده دید و من افکارم را پیشِ چشم های کنجکاوش پهن کردم و گفتم:همین جور بیخودی می خنده!! (در حالیکه دستم را به سمتش اشاره گرفته بودم). بعد از این حرفِ من انگار که حرفِ دلش را زده باشم؛او هم خنده اش گرفت و به این حقیقت رسید که آن دختر،بی هیچ دلیلی می خندد.و من هنوز هم که هنوز است نمی توانم شکلِ خندیدنش را فراموش کنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

35 خنده

حسابش را که می کنیم می بینیم کلا ۳۵ واحد را گذرانده ایم.یعنی ما حسابش را نکرده ایم،در اصل سایتِ دانشگاهمان حسابش را کرده است.اما حالا که جمله بندی مان اینگونه شروع شد،بگذارید این گونه ادامه اش دهیم که:حسابش را که می کنیم می بینیم کلا،روی هم،۳۵ واحد را گذرانده ایم.فقط ۳۵ واحد.و اکنون برآوردمان این است که این ۳۵ واحد را چگونه گذراندیم.می تواند موضوع انشایی شود برای خودش!! ۳۵ واحدِ خود را چگونه گذراندید؟ اگر هنوز دانشگاه بودیم،سر کلاسِ نگارش و ویرایش،این موضوع را پیشنهاد می دادم برای نوشتن.حرف از انشا شد...یادِ خاطره ای افتادم از همین دو سه ماهِ گذشته: این ترمی ،از آن جایی که استاد می خواست دستش بیاید که ما که هستیم و از کدامین جهانِ راستین سر از این جهانِ راستین تر سر در آورده ایم،از ما خواست تا برایش نوشته ای بنویسیم تا قدرتِ نویسندگی مان را بسنجد.یکی از این موضوعات درباره ی زندگی بود،و دیگری راجع به اینکه ترم اول خود را چگونه گذراندید.و قرار بود جلسه ی بعد بهترین نوشته اعلام شود و صاحبِ نوشته آن را برای حضارِ محترم که ما باشیم،قرائت کند و من در همین لحظه به طرزِ عجیبی احساس نفرت می کنم از اعتماد به نفسی که بغل دستی ام در خویش احساس می کرد و بر سر و صورت خود می کوبید که وای من روم نمیشه بخونم!! گویی که مطمئن بود نوشته ی خودش بهترین نوشته است و او اکنون باید نوشته ی خویش را در دست بگیرد،سه بار مژه هایش را به هم بزند،گلویش را صاف کند،بر کفِ دست هایش عرقِ سرد بنشیند،به من هم نیز که مشتاقانه نگاهم را به صورتش دوخته ام برا تشویق ،محلِ سگ هم نگذارد و سپس با کش و قوسِ دخترانه ی خویش،از روی نوشته بخواند.و اینجاست که کمی به قدرتِ یقین تردید می ورزم. اوصولا همکلاسی هایمان،به اضافه ی خودمان که در نوعِ خود کرمکی خاص از نژادِ منفورترین جانورانِ عالمِ طبیعت هستیم،کلا دخترانِ خجسته ای هستیم. یادم است یک بار سرِ کلاس نشسته بودیم منتظر استاد.عاغا شب بود و پهنه ی آسمان عاری از سر و صداهای جاندار و متحرکِ روز و روشنایی...تخته ی وایت بردِ کلاس مثل آینه از تمیزی برق می زد و حقش بود همان جا یک توف می انداختیم رویش تا کمی براق بودنش سه بعدی جلوه کند از دور...چراغ های پر نورِ کلاس روشن بود و هوا سرد...طبقه ی دوم بودیم و از پنجره می شد بانکِ تجارتِ کنار سردر را به خوبی مشاهده کرد.اما ممکن بود یک عابرِ پیاده از دور چهره ی نرگس گونه  تو را در پشتِ پنجره ببیند و در ضمیرِ ناخودآگاهش از خود بپرسد:این دانشجو است یا ماه شب چهارده؟! و اینجاست که باید حواست را ببری سمتِ یک صدای آشنا...صدای دختری با لهجه ی غلیظ شهربابکی،که در فضایِ سرد و بی روحِ کلاس سرخوشانه می خندند و می گوید:هه بچه ها مَ شمبه هم طووو که تو اتوبوس نشسم هم چی که رفتم تو تونل به همتون یه دور تک میزِنم اقد می خندم بتون اقد می خندم بعد شما همتون سر کلاسین نوبتی به تک تکون تک میزنم!!... ایستاده ام و نگاهش می کنم در حالیکه از شدتِ سرما کاسه ی آرنج هایم را با کف دستم گرفته ام تا بتوانم کمی حرارت را از دست هایم به بدنم منتقل کنم و با خود فکر می کنم:واقعا این دختر دارد به چه چیز انقدر می خندند؟سوالِ بزرگی بود در ذهنم و همین باعث می شد تا چند لحظه ناخودآگاه به صورتِ خندانش خیره شوم. آخرش یکی از بچه ها مرا در حالتِ مات شده دید و من افکارم را پیشِ چشم های کنجکاوش پهن کردم و گفتم:همین جور بیخودی می خنده!! (در حالیکه دستم را به سمتش اشاره گرفته بودم). بعد از این حرفِ من انگار که حرفِ دلش را زده باشم؛او هم خنده اش گرفت و به این حقیقت رسید که آن دختر،بی هیچ دلیلی می خندد.و من هنوز هم که هنوز است نمی توانم شکلِ خندیدنش را فراموش کنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا