بارانی که آدم را یادِ مزاحم تلفنیِ همکلاسی اش بیندازد که با لهجه ی کرمانیِ غلیظ،مرتبا به همکلاسی جان بگوید:باران...باران...توروخدا قطع نکن...
نامش چیست؟
نام این باران چیست که تو را از شعر و شعور و شاعری پرتت می کند و سوقت می دهد به دنیای مزاحم تلفنی های ایرانسلی؟
چه بگذارم نامِ این بارانِ رخشنده را که سالی یک بار به ما فرصتِ نقاشی های خزِ روی شیشه های بخار گرفته ی ماشین را می دهد؟!
باران...و باز هم هم اکنون لب و لوچه ی خیالیِ آن مزاحم تلفنی در خاطرم تداعی می شود و مانع بروزِ احساساتم می گردد!!
بله...
پنجشنبه خیلی هوا خش بود.
مردم همه به سمت خانه هایشان هجوم می بردند از ترسِ خیس شدن ولی ما...
ما...آنقدر پایه ی باران و خیس شدن بودیم که مرتبا دنبال بهانه می گشتیم تا بیشتر زیر باران باشیم...تا حدی که دیگر سرما باعث شد به کنج خلوتِ آپارتمان پناه ببریم و بخزیم زیرِ استخوان های ساختمان...
خانم همسایه هم همان روز عمل داشت و بچه هایش خیلی خوب بلد بودند تا با غمِ مریضیِ مادر کنار بیایند که به حمدالله عمل انجام شد و خانم همسایه یک دختر دارد که خوب بلدد آش دوغ درست کند و می داند که باید گوشت های قلقلی را کوچک درست کند که با نخود مو نزند و به قول طغرل:کسی ام شک نکنه...!
۱۶ آبان تولدش بود و ما به رسمِ هر ساله باید کادویی برایش ترتیب می دادیم اما من گمانم رفت به ۲۵ آبان...!!!
یک چیزِ جالبی که در دوستیِ من با دختر همسایه وجود دارد اینست که ما آنقدر ها هم به هم نزدیک نیستیم و به قولا صمیمی نیستیم ولی امکان ندارد یک سال بشود که برای تولد یکدیگر کادو نخریم...!!! یعنی اگر زمین به زمان دوخته شود،آسمان به کف زمین بچسبد باز هم این پروژه ی خریدِ کادوی تولد باید انجام شود که در اکثر موارد هم روز بعدش به قهر و فحش و فحش کشی می انجامد!!!
به نظرم دختر همسایه از وقتی به دانشگاه رفته یک کمی عقل به سرش دویده...!! امروز طورِ دیگری بود...حتی بعدش هم که پیام داد فحش هایش رده بندیِ استانداردِ معقولی بود جوری که به جرأت توانم گفت....چشم هایم از پس سرم به بیرون جهیده شد و بازگشت...
از این دختر همسایه هم که بگذریم می ماند مقاله مان...
همین طور روزها می گذرد و هفته ها از پس یکدیگر می آیند و می روند و من هنوز برای مقاله ام یک چکیده ندارم!!! البته استاد میگفت چکیده نوشتن کار هرکسی نیست ولی به نظرم اگر این را نمی گفت من می توانستم یک چکیده ای بنویسم و بچسبانم تنگِ مقاله ام...
همچنین،اگر استاد نمی گفت که درس زبانمان هرچه پیش تر می رویم سخت تر می شود و قرار است هاوایی را برای جلسه ی بعد بخوانیم،من رغبت بیشتری داشتم برای خواندن!!!
و اینجاست که قدرتِ زبان مشخص می شود...!!! و خوشا به حال آنانی که سر کلاس خواب بودند و این سخنانِ اساتیدِ عزیز ما را نشنیدند و الان با خیال راحت دارند درسشان را می خوانند...و منی که با اشتیاقِ مشمئز کننده ای گردنم را به سمت چشمانِ استاد زوم می کنم اکنون باید این ذلت را رد کنم...!!!
به هر حال،بارانی نیست...تنها هوا سرد است که آن هم با یک خوابِ شبانگاهی در سلول هایمان حل می شود. . .