قبل ترهایی که توی آرشیو نمی دانم مانده یا نه،مردادی که با تبسم گذراندم،برایم یک عالمه آهنگ و فیلم به ارمغان آورده بود.از آن عطایایِ عظیمِ نامرئی اش،یکی فیلم غرور و تعصب بود.که دلم آن موقع نمی خواست نگاهش کند،دلم قنج میرفت برای چشم های کبود و خالیِ یک زامبی.از این زن هایی که دامن پف دار می پوشیدند و صبح ها موهایشان را درست می کردند و بیشتر اوقات یک یا دو کلمه بیشتر حرف نمی زدند بدم می آمد،دلم یک تکه روده ی خونیِ جویده شده می خواست! به اتفاق تبسم فیلمِ مه را دیدیم،و چقدر دو تایی از پایان آن تکان خوردیم.و الان در مردادی هستم که حالم به هم می خورد از زندگی ابدیِ بی سرانجامِ یک زامبی! نمی دانم چطور شده فیلمِ مادام بواری را انتخاب کردم امشب.دلم از آن دامن های پف کرده و آن کلاه هایی که از تهِ آنها روبان روبان رنگ می ریزد می خواست.فضای فیلم کسل کننده است.حتی در جاهایی که مادام دلش شور و هیجان می خواهد هم فضا کسل کننده است.طوری کند راه می رود که می توانیم تا به مقصد رسیدنش کمی با خود فکر کنیم و برنامه ی فردا را مرور کنیم...
از این خودم شگفتم می شود.یکی از لذت های باور نکردنی زندگی این است که به تشخیصی از خود برسی،وسطِ نیمه شب.مثلا من عمرا نمی توانستم یک آهنگِ چهار دقیقه ای را تحمل کنم! حالا هرچه می خواهد بگوید! چه میدانم،گاهی از کشف خودم می ترسم،و گاهی باز هم می ترسم.یک بار در ترسِ از دست دادنِ یک هویتِ معلوم،و یک بار در ترسِ از دست دادن این هویتِ مجهول.ربطی به تغییر ندارد،بیشتر یک نوع فعالیت شیمیایی ست.گاهی فکر که می کنم می بینم چقدر یک آهنگِ چهار دقیقه ای می تواند آرامش بخش باشد و چقدر مادام بواری...است که زندگی در کنارِ یک دکتر را کسل کننده می یابد.و به عمل های جراحی اش می گوید قصابی،و می رود با یک مرتیکه ی...ی که می گوید سر گوزن ها را بریدن و شکار کردن،جزوی از زندگی و روح من است داستانی عاشقانه شروع می کند! دامن پف دارش هم بخورد توی آن سرش! آدم دلش می خواهد با این دامن بایستد کنار دریاچه و به مرغابی ها نان خشک بدهد ولی این خانم دلش می خواهد با این دامن برود توی کالسکه بنشیند و یک مسافت را طی کند برای رسیدن به معشوقه ی...اش! و از همین می ترسم که چرا کاسه ی چشمِ کرم زده ی زامبی های نازم را ول کرده ام و چسبیده ام به این فیلم هایی که زامبی ها را قورت می دهند! هنوز هم نمی دانم آخر فیلم فیلم چه می شود.شاید هنوز هم دلم بخواهد بگویم دامن های پف دارش حلالش باد.
...
چه بر سرم آمده که دلم بر نمی تابد دیگر بی قراری را،چرا یک زندگیِ یکنواخت در کنارِ یک دکتری که پایش را حتی یک بار هم به اپرا نگذاشته ترجیح می دهم به زندگی با یک مردی که تمام کنسرت های شهر را می رود...از همین می ترسم.من از خودم وحشت دارم...گاهی می فهمم که روح دیگر به هیچ آتشی واکنش نشان نمی دهد.هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم روزی،به این دردِ کشنده دچار شوم.