امروز متوجه شدم نه تنها دردناک ام،بلکه اشتباه ام هستم...همین جور که زمان داره می گذره اون سلول مُرده ها همین جور تُک تُک از یه جسمِ در حال تجزیه می ریزن بیرون.اونقدر الان بی در و پیکرم که حد و حساب نداره...بند به بندم وصل به یه چیزِ فاسد شده ست،دارم می بینم چیزی ازش باقی نمونده،دارم می بینم هیچی دیگه نیست ازش که بشه بهش چنگ انداخت،اما هنوز اون کروکی ش هست،هنوز توی اون در حال مبارزه ی روانی با خودمم،خودمم نه،چون اینی که هست من نبودم،تا پارسال همچین چیزی نبودم، قدرت داشتم، هنوز مفصل هام به هم متصل بودن شاید یه کم کج و معوج بودم اما بلاخره یه جوری،به یه طریقی سرپا بودم.از ایزوله بودن خیلی خوشم میومد.همه چیم محدود بود،دوستام خیلی خیلی خیلی محدود بودن،اصلا حرف نمی زدیم با هم.آخه حرفی نداشتیم بزنیم.منم می گفتم اصلا از اونایی نیستم که بشینم ور ور ور زر بزنم با دوستام فلانی چی گفت فلانی چیکار کرد بلاه بلاه بلاه...اون موقع من اون بودم.به الانم که نیگا می کنم...به همین الانم که دیشب اون لباسای مورد علاقه ی پاییزی مو پوشیده بودم،دیدم هرچقدرم برم توی یه لباسی که سه ساله می پوشمش،بازم نمی تونم بشم همون مینا.واسه همین دیگه از اون جوراب شلواری بنفش صرف نظر کردم.چون دیگه اون نیستم. دیگه اون کاراکتری که داشتم پودر شده رفته هوا.یه چیز رقت انگیزم الان،مثل یه سوسک سفید کوچولوی لزج که داره لبخند میزنه ولی اصلا نمیشه نگاش کرد.نمیشه دوسش داشت،نمیشه تحسینش کرد.
نمی دونم این همه مدت داشتم با کی مبارزه می کردم،با چه نیرویی اون جور تن به تن شده بودم که پودِ پودم الان.با خودم؟ با دیگری؟ اگر با دیگری بوده خب خوبه.تکلیف معلومه.ولی اگر این همه مدت خودم بودم و خودم و توهماتم...وحشتناکه.خیلی ام وحشتناکه.
چطور این همه رو به کاهش رفتم؟ شدم اون کسی که همیشه ازش بدم میومد،همون کسایی که دور و برم می دیدم و از بغل می رفتم و ازشون عبور می کردم و وقتی به خلوت خودم می رسیدم یه نفس راحتی می کشیدم که خوب شد غبار اون وجودایی که دور و برم پرسه میزدن به من نگرفت! وای که چقدر خودم بودم...یه ایزوله ی شیک،یه ایزوله ی با کلاس و هدفمند.ولی اگر الان بخوام ایزوله شم حکم جوزامی ها رو دارم.یه ایزوله ی مریضی که هرجاشو بگیری از یه جای دیگه ش میکروب و باکتری میزنه بیرون...
چقدر طول میکشه تا دوباره مرمت شم...