کنکور سراسری:
شنبه...11 تیرِ سال یک هزار و سیصد و نود...ساعتِ هفت و نیم صبح...:
روزِ سرنوشت ساز گروه علوم انسانی...!!
هوایِ تازه ی صبح زود...طلوعِ با وقارِ خورشیدِ زعفرانی رنگ در جاده...حسِ زیبایی را در دلم تازه می کرد...
خط واحد...رسیدن دم در دانشکده ی علوم...دیدن دوستان...احوالپرسی کردن و شلوغ کردن در سالن...ازدحامی 4 نفره در گوشه ای از سالن و تذکر ممتد مراقبین...یاد آورِ پایان دوستی های مدرسه ای بود و فاصله ی ما از هم نوید فاصله ی بزرگتری بود با این پیام:((که هرکسی بلاخره راه خودش را می رود...!!!)) ما نیز می رویم...
نشستن روی صندلی...صاف کردن مانتو و درست کردن مقنعه...نگاه کردن به کارت...چک کردن وسایل...نگاه کردن به ساعت...همگی بیانگر این بود که:((تو..اکنون کاملا آماده هستی))...
شروع فرایند آزمون...تشریفات آزمون...پخش سوالات...صدای زن در بلندگو:((داوطلبان عزیز...شروع کنید...!!!!!))هُــــــــرّی ریختن دل...
تمام شدن وقت برای پاسخگویی به سوالات دفترچه ی اول..پخش دفترچه ی دوم...شروعی دوباره با انرژی ای تقریبا برابر با انرژی گرمایی یک شمع...
سکوت..سکوت...سکوت...
ثانیه ها...ثانیه ها...ثانیه ها..انرژی موجود که قبلا برابر با انرژی یک شمع بود...اکنون به یک چوب کبریت کوچک تبدیل شده است...
پ.ن:کنکور...تمام شد...!!! به همین دل انگیزی...!!!!!!!!!
The End
۹۰/۰۴/۱۱
۰
۰
مینا