ساعت 9 صبحه...تلفن زنگ میخوره....به زووور کشون کشون پا میشم میرم گوشی رو بر میدارم...
جق جقه خانومن..!! میگه:خواب بودی؟!!پاشو بریم مدرسه من زنگ زدم خانوم مدیر گفت بیاین مدرسه مدرک دیپلمتونو وردارین برین..!! یادت باشه باید پرینت قبولیمونم ببریم چون خانوم باور نمیکنه ما قبول شدیم...!! باشه؟؟
من هنوز تو شوک ِ بیدار-خوابیم...میگم باشه تو رفتی؟؟ میگه نه دارم میرم اگه بخوای میام دنبالت!!! فقط برو پرینت بگیر بیا بریم...
صبحونه رو میخورم و آماده میشم....پرینت خودمو اونو میگیرم میذارم تو کیفم+کتاب ِ گاج ِ روانشناسی ای که یه زمانی از کتابخونه ی مدرسه کش رفته بودیم بدون اینکه اسممون جایی ثبت شه و مسئولی چیزی شاهد کش رفتن ما باشه...(آخه نه که اون زمان تو اوووجه درس و کنکور و تست و این حرفا بودیم همین جور مثل گشنه گان ِ اسیر در بند میرفتیم از هر سوراخ سنبه ای کتاب ورمیداشتیم حالا میخواد صاحب داشته باشه...میخواد نداشته باشه..میخواد واسه بیت المال باشه...میخواد نباشه..!!!ما که گشنه ایم...!!!)!!!
آماده میشم دنبال مقنعم میگردم پیداش نمیکنم جق جقه میرسه...میاد زنگ میزنه میرم درو وا میکنم میگه هنوز حاضر نیستی؟! میگم نه مقنعم گم شده میگه عیب نداره بابا با شال بیا..!! شال ِ ترنجمو سرم میکنم...
پیاده میریم تا مدرسه تو راه چرند و پرند زیاد میگیم تا اینکه میرسیم تو مدرسه...
میریم تو دفتر!!
ا..!! صابون خانومم اونجاست!!
میریم سلام و احوال پرسی...
خانوم مدیر و خانوم معاون خوش لبخند و خانومه آبدارچی هم حضور دارن..!!
همیشه جلوی خانوم مدیر هول میشم و نمی تونم درست و حسابی احساساتمو نسبت بهش بیان کنم که چقد دلم براش تنگ شده بود..!!
میریم میشنیم رو صندلی ِ دبیرا و منتظر میشم که پرونده ی صابون خانومو بدن..(چون اون حواسش جمع بود کارنامه رتبشو آورده بود ولی ما نبرده بودیم پس...شرمنده)!!!
خواستیم با تاکسی بریم خونه هامون که من و جق و جقه کارنامه هامونو برداریم و صابون خانومم بره کتابایی که همراه ما از کتابخونه کش رفته بود رو بیاره...که یهو خانوم مدیر به یک نکته ی خیلی ظریف اشاره میکنن...!!! اونم این که: این بچه ها که کارنامه ی پیش دانشگاهیشون نیومده..!!!! بدون کارنامشون نمیشه ثبت نام کنن..!!! و آخر سر تصمیم نهایی گرفته میشود که هرگاه کارنامه های پیش دانشگاهیمون اومدن...اون وقت بیایم و کلا پرونده و مدرک و همه جل و پلاسمونو ور داریم و بریم و دیگه ام پشت سرمونو نگاه نکنیم..!!!
فقط خانوم معاون خوش لبخند هم به نکته ی بسار تا بسیار ظریفی اشاره فرمودند که:هر از گاهی بهمون سر بزنید بچه ها...(این جا اشک تو چشامون جمع میشه)..ادامه نوشت حرف های خانوم معاون ِ خوش لبخند:بین ترماتون تو بهمن بیاین...(این جا هم باز اشکای بیشتری تو چشامون جمع میشه)....
سرانجام نوبت میرسه به خداحافظی و عجز و لابه و طلبیدن حلالیت..!!! که اونم با موفقیت انجام میشه...!!
در همین اثنا می پرسیم:ا..!! خانوم راستی بچه های تجربی چیکار کردن؟؟ خانوم معاون ِ خوش لبخند:....که هرچی بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه...!! بی معرفت..!! (اینجاست که همه چیز راجع به هویت اصلی ِ ....دستگیرمان می شود...)!!!
و در آخر....می رویم سراغ ِ کلاس...!!! همه اش چهره ی آقای رزمی در برابرم به نمایش در می آمد بی آنکه بخواهم...!!
و در آخر....با گرفتن ِ ِ چند عکس ِ یادگاری....روز ِ مدرسه ایمون به اتمام میرسه...
۹۰/۰۶/۲۱
۰
۰
مینا