اَق...!!!همیشه برای ابتدای نوشته ام مشکل دارم....!! نمی دانم چه بگویم از اولش...!!! مثل این وبلاگ های جینگول وینگولی که نویسنده هایش معمولا اسم اشیا هستند مثل پاپیون کوچولو...!! یا پیشی ملوس!!! یا عروسک خوووووشمل صولتی!!!! یا پاستیل یا خانوم شکلات یا آقای ته سیگار یا هرکدام از این نام های غریب و عجیب،در ابتدا بگویم:سلللاااااااام دوست جونای من خوش اومدین!! امروز با سارا و شبنم و نسیم و ژاله و مهرناز و بهنوش و غزل و ستاره رفتیم کافی شاپِ پایین مدرسمون آی خوش گذشت...
آه...لااقل یک چند خطی نوشتم برای ابتدا...که همان خوب است...باش!! همان جا باش به عنوان:ابتدای نوشته ام...!!!
خب...!!!
نمی دانم با چه جمله ای شروع کنم ولی فوری الفور می روم سر اصل مطلب!!!
آقای هری پاتری که در دوران راهنمایی مان با رفیقمان ازش برای خودمان اسطوره ای ساخته بودیم را بلاخره پرونده اش را بستیم!!! یعنی ما نبستیم!!! خودشان بستند!!! گفتند تا ۷ شماره هست این فیلم سینماییِ پررررررر فروش...!!! که ما هفتش را هم دیدیم و به قولی هفتش را هم گرفتیم و تمام شد...باید صبر کنیم تا چهلمش،که آن هم به خوبی و خوشی تمام می شود و خیال ما هم از هرچی هری پاتر است راحت می شود!!! آخرش چه شد؟! هیچی!!! بچه اش را هم با خودش هل داد سمت دیوارِ آجری در ایستگاه قطار که به کجا میرفت حالا؟! به همان مدرسه ی جادوگری!! همان مدرسه ای که یک سالن بـــــــــــــــــــزرگ داشت و سر تا سرِ این سالن،میزهایی بود درااااااز!!! که بر روی این میزهای درااااااز!!! آقا پررر بود از خوراکی!!! از بستنی گرفته تا غذا و نوشیدنی!!! غذاهای چند طبقه!!! نوشیدنی های رنگ و وارنگ!!! که ما با رفیقمان دوران راهنماییمان همیشه به این فکر میکردیم که "چرا" در مدرسه ی از این میزها نمی گذارند؟! و خبری از این غذاهای رنگی نیست؟! فقط سال تا سال که مدرسه افطاری می داد...ما نوشابه هایمان را با نگاه مرموزانه هدایت می کردیم و احساس می کردیم که ما الان در فیلم هری پاتریم!! فقط با این تفاوت که آنها پشت میز و با دستمال سفره و کاسه سوپ خوری و بشقاب برنجی و قاشق سالاد خوری و چنگال خوک خوری و در یک سالن با شکوه و البته هر سه وعده غذا میل می کردند و ما روی زمین و در یک عدد ظرف یک بار مصرف سفید و یک عدد قاشق سفید یک بار مصرف و یک شیشه نوشابه(معمولا زرد) غذایمان را میل می کردیم آن هم سالی یک دفعه!!!. چقدر هم لذت می بردیم!! وقتی که شب می رفتیم مدرسه!!! شب برای افطار!! چراغ های سالن و کلاس بیشتر از روز جلوه داشتند و جو هم متفاوت بود...نمی دانم چه سّری بود ولی در شبِ افطاری هم کلاسی هایمان یا بچه های آن کلاس به نظرمان غریبه بودند...یعنی انگار دانش آموزان در شب کسانی دیگر بودند که در روز نبودند...نمی دانم....بگذریم...در حالِ توصیفِ میزهای پر از غذای فیلم هری پاتر بودیم.......
و پشت این میزها همیشه پرسپکتیوی بود از بچه های هم قدی که همه شان یک شنل مشکی رنگ به تن داشتند که من نمی دانم چه سرّی بود...هنگام تماشای این همه بچه ی یک شکل در صف،این مردمک چشممان مستقیم می رفت روی صورت هری پاتر و دوستانش...(شاید به خاطر عینکش بود)!!نمی دانم...هرچه بود...انگار خاصیت این فیلم همین بود...که به ما نشان دهد ببینید این همه بچه ی جادوگرِ با استعداد و باهوش در این مدرسه درس می خوانند ولی "فقط" همین سه نفر(هری پاتر و دو دوستش)همیشه قهرمانند...فقط این ها حق جنگیدن با مار های سمی را دارند،فقط این ها حق شرکت در مسابقه های نفس گیر را دارند و در آخر...فقط همین سه نفر قهرمانند و بقیه ی این بچه ها همگی برگ چغندرند و قربانی اسمشو نبر می باشند...!!
خب،بس است!! از مبحث این هری پاترِ ورپریده بیاییم بیرون که خیلی حرف ها هست برای گفتن...!!!
این هفته در کلاسِ گیتار،یک تکنیکِ بسیــــــــــــــــــــــــار لطیــــف و ظریــــف را آموختیم...!! انگشت کوچک با یک اصابت جزئی به سیم،صدای ناقوس مانندی را تولید می کند که بس زیباست!!! ناقوس....مرا یاد کارتون گوژپشت نتردام می اندازد...همانی که یک پیراهن سبز به تن داشت و می ایستاد زیر ناقوس های بزرگ و زیبا،ناقوس های پر از نور و آینه ،با انعکاسی زیبا...میشد صورت خود را در ناقوس ببینی،و بند ناقوس را به سمت پایین می کشید و صدای ناقوس تمام شهر را پر می کرد...بعد آرام آرام از زیر ناقوس به بیرون میخزید و بقیه ی ماجرا....
قرار است اینجانب بافتنی یاد بگیرم...!!! میخواهم برای مامان بابایم دستکش ببافم،شال گردن...کلاه،لیف،و هرچیزی که حداقل شبیه یکی از آن اشیاء فوق الذکر باشد!!!! به هرحال...با عمل باید رفت جلو نه با حرف....!!! حالا من که خودم را می شناسم....!!! والّا....!!!
امشب فیلمی را دیدیم،که ایرانی بود،اسمش را نمی گویم فقط "عین" داستانش را در یک فیلم خارجی دیدم و چقدرررر لذت بردم از آن نسخه ی خارجی اش....!! فقط این یکی نبود هـــا..یک فیلم دیگر هم دیدم که خارجی بود و داستانش را درست در یکی از فیلم های ایرانی دیدم...!! نمی دانم....و نمی خواهم مقایسه کنم ولی انگار چاره ای جز مقایسه ندارم....در فیلم ایرانی،یکی از شخصیت های این فیلم،دختری بود که وقتی حرف میزد فقط حالت به هم میخورد...!! بازی ای کاملا مصنوعی....انگار دارد تمرین می کند...می توانستم خشکیِ استخوان هایش را حس کنم...غیر حرفه ای بودنش،بی حس بودنش،اولا آن حسی را که باید منتقل می کرد،نکرد،این هیچ!! بلکه!!! آن حسی را قرار بود من داشته باشم را هم از من گرفت!!! یعنی قاپید به نوعی!!! حالم را گرفت!!! حالا عین همین فیلم،منتها خارجی اش....فقط خدا خدا می کردم که هیچوقت این فیلم تمام نشود...!!! می خواستم همه ی عمرم را بگذارم پای این فیلم!! حسی که داشتم غیر قابل توصیف است...!!! ناخودآگاه در اثنای فیلم حرف میزدم...نمی دانم فقط...نمی دانم اصلا....!!! ولی فیلم ایرانی ای که من دیدم،همه اش منتظر بودم خدایا!! کی این همه دروغ تمام می شود آخر؟!کی؟! حیفِ من که وقتم را پای این فیلم تلف کردم!!! ولی!!!ولی!!!ولی!!! فقط یک چیزش خوب بود...!! فقط یکی از بازیگرانش،حامد بهداد...!! کولاک بود!!! کولاک است واقعا!!! یعنی وقتی این مرد بازی می کند،حرف که میزند ها،می توانم تمام فعل و انفعالات سلول های بدنش را حس کنم....!!! فقط همین حامد بهداد خوب بود....بازی اش جون دارد....!! مصنوعی نیست!! سرد نیست!! خشک نیست!!!
مثل این که پر چانگی کردیم....کمی تا قسمتی...البته....
خب....تا حدودی گفته و ناگفته ها را "گفتیم"...
آخ!!!انتها هم بسی رنج آور است!!
آخر من این همه نوشتم!!! "چه" انتهایی بیاورم نصفه شبی من؟! آخر من الان انتها از "کجا" بیاورم!!
پ ن:ا ن ت ه ا
P N : T h e EnD
۹۰/۱۰/۰۲
۰
۰
مینا