امشب اتفاقی در همین سایت های جوک و اس ام اس خنده دار چند تا ویدئو کلیپ خنده دار از بابا اتی را گذاشته بودند...کلیپ هایی با نام های:حالا پدر این بچه کی هست؟!،سلام رویا خانوم! کسی خونه هست؟! آی کیو ها...!! و...خلاصه یادآور خاطره هایی بس شیرین برایمان شد و هوس کردیم یکی از سی دی های قهوه ی تلخ را برداریم و امشب را حداقل به جای نگاه کردن بفرمایید شام،قهوه تلخ نگاه کنیم...چقدر هم کیف داد...پارسال همین موقع ها بود فکر می کنم،که ما هر هفته می رفتیم قهوه ی تلخ می خریدیم و اکثر وقت ها هم آخر هفته ها نگاه می کردیم(دوره همی) و چقدر می چسبید در سرمای زمستان و محفل گرم خانواده...راستی حرف از سرما شد....چرا در شهرکمان برف نمی آید آی وا؟! الان هم که فصل امتحانات است؟! یادمان می آید هر موقع امتحانات ثلث اولمان میشد با چتر و چکمه می رفتیم مدرسه و امتحانمان را میدادیم و با چتر و چکمه،خیسِ آب بر میگشتیم خانه...این روزها هوا گرم هم شده است...!! همه اش گُر می زند به جانمان...!!! لباس تابستانی می پوشیم در منزل...!!حالا بد هم نیست...بهتر است از سرما...بهتر است تا اینکه پاهایمان شود مثل دو تا تکه یخ...به هر حال،خدا را شکر... امروز صبح،طبق برنامه، به همه ی کارهایم رسیدم،خانه را جارو زدم،کدو و بادمجان ها را سرخ کردم،ظرف ها را شستم و به حمام هم رفتم...با اینکه روزِ پر کاری بود ولی خوش گذشت.... درس که نداریم...راحتیم....اعصابمان راحت تر است...دیگر بی جهت در حمام بیهوش نمی شویم و چشممان سیاهی نمی رود...اصلا دنیایمان رنگ دیگری دارد...همه چیز رنگیست،شاید به خاطر اینست که وقت بیشتری برای نظاره ی دنیا دارم...با درس و کنکور،وقتی برای آدمی نمی ماند که به نظاره ی دنیا بپردازد،اگر هم وقتی باشد،با عذاب وجدان همراه است...یادم است گرچه روزی ۵ الی ۶ ساعت درس می خواندیم،اما همچنان عذاب وجدان داشتیم،هی با خودمان استدلال می کردیم که:درس جای خودش،تفریح هم جای خودش،دلمان می خواست هر دوی این ها را با هم داشته باشیم و هم به خوشی هایمان برسیم و هم بهترین دانشگاه قبول شویم،اما خودمان را گول میزدیم،نمی شد...باید تفریحمان را فدای کنکورمان می کردیم،اگر قرار بود به مهمانی برویم،همه اش دلشوره داشتیم،اگر می رفتیم،که عذاب وجدان می گرفتیم که:وااای الان که من اینجا روی کاناپه نشسته ام و دارم چای می نوشم حتما همکلاسی هایم سخت مشغول درس خواندند و هم چای و هم مهمانی کوفتمان میشد،حقیقت است...اگر هم که به مهمانی نمی رفتیم باز عذاب وجدان می گرفتیم که وای نکند زشت باشد؟! خب کنکور داری که داری!! پس تفریحت چه میشود؟!نباید به خودت استراحت بدهی؟!واااای در هر دو صورت مصیبت بود....پارسال یکی از بچه های تجربی تعریف می کرد که خواهر و برادرش او را کنار دیوار،بی هوش پیدا کرده اند،هرچه پرسیده اند:چه شده؟!اینجا چه کار می کنی؟!جرا غش کردی؟!یادش نمی آمد چه شده...کنار چارچوب خورده بود زمین،بسیاری فرضیاتی ارائه دادند که هیچ کدامشان قطعیتشان اثبات نشد....!! کلاس ۴ نفره مان بیشتر از کلاس ۵ نفره تجربی ها جلوه داشت،همیشه هم ما ۴ نفر در معرض دید عموم قرار داشتیم،آن ها همیشه چراغ خاموشی می آمدند و می رفتند و هیچکس خبردار نمی شد ولی ما بر عکس بودیم،حتی شب ها هم به کلاس فوق العاده می رفتیم،در برف و بوران...صدای پای ما ۴ نفر در مدرسه ی به آن بزرگی تقاشی می شد،گاه گداری هم خانوم مدیر...و پس از آن آقای رزمی... کلاسِ درسمان ۲ تا از دیوار هایش شیشه ای بود...یک طرف رو به راهروی مدرسه،و یک طرف به سمت حیاط...آنقدر کلاسمان توی چشم میزد که همه ی پدر و مادرها خیال می کردند کلاسِ ما دفتر است....!!! ۴ نفر بودیم،به نظر کلاس ۴ نفره ملال آور می آمد اما لذتش از کلاس ۳۰ نفره هم بیشتر بود،صمیمیت آن چنانی وجود نداشت،تفاهمی هم نبود اما این مهم بود که همه از یک نوع بودیم،اگر قرار بر درس خواندن بود،هر ۴ نفر درسمان را میخواندیم،بلا استثناء...!!! نمره هایمان هم خیلی به هم نزدیک بود،اکثر اوقات هم معلمانمان رقبت نمی کردند برگه های ما را تصحیح کنند،می گفتند:حالا این ۴ تا برگه ناقابل و ناچیز!! کی حوصله داره ایناره صحیح کنه؟! و همیشه ی خدا یا برگه هایمان گم می شدند یا خودمان مجبور به صحیح کردنشان می شدیم....ولی با این حال،ارج و قربی داشتیم برای خودمان،با اکثر معلمانمان جور بودیم،جوره جور...!!! همیشه هر ۴ نفرمان صندلی هایمان را گردی وار می چیدیم دور میز معلم و هر ۵ نفرمان از روی ۱ کتاب درسمان را میخواندیم،معلم با انشگتش برای ما خط می برد و هروقت دستش از روی کتاب بلند میشد و کتاب نزدیک بود بسته شود هر ۴ نفرمان با ۴ انگشتمان ۴ گوشه ی کتاب را می گرفتیم که باز بماند،که خب،پس از چند ثانیه یکی دو تا از انگشت ها از گوشه های کتاب حذف میشد و آخر سر فقط یک انگشت بود که بر گوشه ی کتاب در حال جان دادن بود..... از جهتی دلم میگیرد که در دانشگاه نمی توانم با ۴ نفر هم نوع خودم صندلی هایمان را گردی وار بچینیم دور میز استاد و همه با هم از روی ۱ کتاب،درس بخوانیم...انشگت هایمان کتاب را بگیرد و همه یک به یک محو شوند.....به هر حال،تجربه ی چیزهای جدید برای آدم بد نیست..... کم کم دارد این روزهای خوشمان به پایان می رسد...تا لنگ ظهر خوابیدن ها.....تلویزیون دیدن ها....بی جهت در اینترنت ول گشتن ها و خلاصه...خوشی هایمان.... تا چند هفته ی دیگر پنجره ی جدیدی در زندگیم به رویم باز خواهد شد که امیدوارم نسیمی باشد برای نوازش گونه هایم،نه طوفانی برای شکستن شیشه ی دلم.....