دیشب خواب بودم و باد می آمد...باران هم بود...
آسمان یک عالمـــــــــــه دیشب سروصدا داد...!!
شلوغ کرده بود شب را...
بادهای اینجا کمی ترسناک اند...
اما وقتی خیالت راحت باشد میتوانی جور دیگر نگاه کنی...
اینجا هم بارانش قشنگ است و هم بادش و نیز برفش!!!
چراغ های خانه مثل شب روشن است....
تاریک و گرم....
امروز هم باز باران می آید....
میخواهم کلاس گیتارم را کنسل کنم...
اما هرچه زنگ میزنم کسی جواب نمیدهد...
شاید دور و بر ساعت های ۳ کسی بیاید...
منشی را میگویم....
باز خوابم میآید....
میخوام خوابم را تنظیم کنم....
دیگر ظهر ها نخوابم...
میخواهم عادت کنم به کم خوابی....
باز باد می آید....
باران هم.....
بخاری هم روشن است....
باران،قصیده واری،
غمناک
آغاز کرده بود.
می خواند و باز می خواند،
بغض هزار ساله ی درونش را
انگار می گشود
اندوه زاست زاری خاموش!
نا گفتنی است...
این همه غم؟!
نا شنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفت:اگر تو نیز،
از اوج بنگری،
خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!
((فریدون مشیری))
۹۰/۱۱/۱۳
۰
۰
مینا