نمی دونم چرا زورم میاد راجع به روز اول دانشگام بنویسم!!!
حالا طوری نیس یه جوری فرمالیتش میکنم می نویسم
هیچی دیگه رفتیم با هزار ذوق و شوق وای کلاسمون دیر شد ساعت هشت و پنچ دیقه شد وای نه وای خدا!! استاد رفت سر کلاس وای حالا چیکار کنیم!!! بعد رفتیم دانشکده میریم کلاس مربوطه،دو تا بشرِ چادری نشستن میگم استاد میاد؟ میگن آره ما دیدیمش منتظریم بیاد....میگم خیله خب...میرم بیرون
رفتیم بالا واحد آموزشی تداخل کلاسامونو تو برنامه مطرح کنیم میگم این کلاس ساعت ۸ چه جوریه؟ هیشکی که نیست،اصلا تشکیل میشه؟! زنه میگه نمیدونم حتما خانوم دکتر نیومدن...
خلاصش کنم هیییییچ کلاسی دیروز برگزار نشد که!! نشد!!!
برناممونو که خانومه عوض کرد کلاس بعدیمون بود ساعت ۱۰ تا ۱۲ دانشکده علوم پایه،بماند قبلش چقد مثل یک شیء بنفش از این ور رفتیم اون ور دوباره از اون ور رفتیم این ور و بماند تو آفتاب چقد سردمون شد و لرزیدیم!!! این وسط یه دختره بود از اون چادری ها شهربابکی!!! با چادر ملی مثل پنگوئن،اینم مث من بود هم رشته هم بودیم مث منم به برنامه و تداخل کلاسا مشکوک شده بود...خلاصه این با من اومد تا بریم حراست پیدا کنیم کارت داشنشجوییمونو بگیریم،که بعدش اون گفت من دلم درد میکنه برم خونه یه روز دیگه میام،داداشش اومد دنبالش رفت،من و بابامم رفتیم حراست رو پیدا کردیم یه فرمی رو پر کردیم که پشتش باید اسم ۳ تا از دوستانمان را می نوشتیم،من اینارو خالی گذاشتم بعد آقاهه گفت یعنی تو یه دونه دوست هم نداری؟! گفتم چرا خب ولی لازمه؟! بابامم گفت اینا برا چیه و اینا بعد آقاهه گفت ببینید اینا رو ما میخوایم برای اینکه مثلا خدای نکرده دخترتون یه جا گم شه بعد زنگ میزنیم به اینا(من که فهمیدم برا چی میخوان)!!! خلاصه به هر ضرب و زوری بود ۳ نفرو جا دادیم اون تو و فرمو دادیم به آقاهه بعد گفت عکست کو؟! گفتم عکس ندارم که بعد بابام گفت چطور نداری تو کیفت این ور اون ورد یه دونه عکسم نداری؟! خلاصه تو کیف پولم یه دونه عکس پیدا کردم دادم به آقاهه بعدم آقاهه عکسمو منگنه زد به فرم و یه کاغذ دراز و باریکم داد دستمون و گفت کارت دانشجوئیتو هفته دیگه بیا بگیر،مام رفتیم و حالا الان تازه رسیدیم به ساعت ۹ و نیم،بابام منو برد دانشگاه گفت تو این کلاس ۱۰ تا ۱۲ تو برو اگه تشکیل شد اس بده بم اگرم نشد بازم اس بده بم و بابام رفت به کاراش برسه،خلاصه مام رفتیم سمت دانشکده علوم و خوشبختانه راه رو بلد بودم فک کنم قبلا سی چهل بار اون راه رو رفتم...بعد چند تا دختره هم داشتن جلوی من حرکت میکردن یهو واستادن یکیشون گفت:خانوم دانشکده علوم میدونین کجاست؟! منم که ماشالا تو آدرس دهی نمرم ۲۰ ه گفتم:نمیدونم فک کنم همین پشت مشتا باید باشه بعدم کلمو سمت اون پشت مشتا بلند کردم و با حرکت چشام بهشون فهموندم که باید یه جاهایی همین جاها باشه پس حرکت کن که هوا خیلی سرده!!
خلاصه ما رسیدیم و دیدیم هنوز ساعت نه و نیمه که،تصمیم گرفتیم بشینیم روی یکی از نیکمتا تو آفتاب تا ساعت ۱۰ شه بریم تو دانشکده سر کلاسمون!! نشسته بودیم یه اس دادم به همون دختره چادریه که میای کلاس ساعت ۱۰؟ جواب داد آره.قبلشم شمارشو گرفته بودم اگه رفت سر یکی از کلاسا به من اس بده منو در جریان تشکیل یا تشکیل نشدن کلاسا قرار بده...
خلاصه کلی نشستیمو چقد مامان ها و دانشجو ها اومدن از ما سوال کردن و مشاوره خواستن و چقدرم هوا سرد بود!!! بعده نیم ساعت دختره اومد رفتیم تو دانشکده دیدیم ای بابا!! چقد گرمه اینجا!!! رفتم بالا رفتیم پایین اصن گرمه گرم!!! با خودم گفتم آخه خاک بر سر مریض بودی رفتی نشستی رو نیمکتِ آهنیِ یخ؟! خب میومدی اینجا تو یکی از این کلاسا میشستی!!
خلاصه رفتیم کلاس مربوطه رو پیدا کردیم دیدیم بَ!!! درش قفله!!!! هیشکیم اون دور و بر نبود!! گفتیم چیکار کنیم این کلاسم که رنگ و بوی تشکیل شدن نداره و اینا...در همین بین یه خانومه اومد رفت سراغِ در کلاس مربوطه دید قفله،بعد ما هم رفتیم سمتش فهمیدیم استاده همون درسه ما بوده...خلاصه گفت فقط شما دو نفرید؟! گفتیم بله استاد فقط ماییم...میشه مثلا بریم تو این کلاس خالی ها یه چیزی یادمون بدین؟! گفت نه دیگه اگه تعدادتون بیشتر بود میرفتیم تو یکی از این کلاسا ولی دو نفر که نمیشه خانوم مام خفه خون گرفتیم استاده هم گفت من میرم شماهام برید دیگه بعدم رفت بیرون مام دنبال سرش رفتیم دیدیم سریع رفت نشست تو ماشین و رفت!!!
هیچی دیگه خلاصه ما دیروز رنگِ کلاسِ درسی رو ندیدیم که ندیدیم!!!
بعدم که دیگه تماشایی بود اوضاعمون!! دختره میخواست بره خونه منم بلاتکلیف
میخواست با خط واحد بره خلاصش کنم مام به هوای اون گفتیم میریم سوار خط واحد یا همون اتوبوس دانشگاه میشیم مزنیم به راه، سمت خونه مامان بزرگ!!!
خلاصه رفتیم رسیدیم نگهبانی،نگهبانه از چشامون خوند ما میخوایم الان با خط واحد بریم جایی،بنابراین گفت اگه میخواین بهش برسین باید بدوین الان میره اونجا وامیسته زووووووود برید!!! مام بدو بدو جیغ داد آقا واستا واستا رفتیم سوار شدیم!! من که دیگه نفسم بالا نمیومد!!!
حالا تو خط واحدم دختر همسایه اس میداد دانشجو!! کلاس رفتی؟! الان چه حسی داری؟ آخ آخ حالا کی بیاد جواب اینو بده!! خلاصه جوابشو فرمالیته دادم اونم مث همیشه اخلاق فرمالیتشو حفظ کرد و ول کرد!!
رسیدیم مرکز شهر و من پیاده شدم با دختره دست دادیم و اون رفت و منم رفتم پیش مامان بزرگم...
بعدم بابام اومد اونجا و با هم اومدیم خونه.بعد حالا دیگه این هفته که دیگه کلا نمیرم چون دختره میگفت دوستش که ترم اولیه میگفته هفته اول هیشکی نمیره کلاسا تق و لقه و تشکیلم نمیشه استادا هم حضور غیاب نمیکنن
حالا دیگه باید صبر کنیم تا هفته دیگه........یکشنبه!!!
۱ هفته دیگه به زندگی خوش و خرممون اضافه شد!!!
۹۰/۱۱/۱۶
۰
۰
مینا