امروز کلاسِ درسمان در کتابخانه ی مرکزی تشکیل شد...!!! آنقدر من و رضوان(همکلاسی ام) خود شیرینی کردیم که فکر نمی کنم استاد تا عمر دارند یادشان برود...!!! آخر قرارمان هم این بود...!! هفته ی پیش...من و رضوان یک سیلیِ محکم از استاد خوردیم که یادمان نمی رود...!!! به همین خاطر،این هفته با خود عهد کردیم یک کاری کنیم که عنایت استاد بر ما ردیف اولی ها بازگردد...!!! خلاصه...رفتیم و یک صندلیِ بیچاره را به استثمار خود در آوریدم و وسایلمان را هم پهن کردیم روی میز بزرگ کتابخانه و منتظر استاد گردیدیم...!!! استاد بعد از چند دقیقه تشریف آوردند و سلام کردیم و سپس به صورت مهربانانه ای ما را مثل بچه دبستانی ها نشاندند دور میز و همه اش تاکید می کردند ساکت باشیم و سرو صدا ندهیم...!! ما هم به یکدیگر رو میکردیم و هی هیس هیس می کردیم و همین هیس هیس ها بود که کتابخانه را تبدیل به حمام زنانه کرده بود...!! خلاصه استقرار یافتیم و بدان حال که استاد مشغول توضیح من بابِ فرهنگ لغت ها بودند ما هم در حال جان کندن برای سمعِ فرموده های آهسته ی استاد بودیم....!!! استاد ابتدا فرهنگ لغت نامه ی دهخدا را به ما نشان دادند و سپس به دست ما سپردند تا نگاهش کنیم و ورقش بزنیم و اسم خودمان یا شهرمان را بیابیم... ما هم کتاب ها را ۴ تا ۴ تا با حرص و ولعِ مخصوص علم آموز ها میذاشتیم روی پایمان و هی ورق میزدیم هی ورق میزدیم و آنقدر این شمّ علم آموزیمان زده بود بالا که من و رضوان در حرف"ش" دنبال "ض" می گشتیم تا اسم رضوان را بیابیم و چقدر هم فحش نثار دهخدای بیچاره کردیم که چرا هرچه میگردیم اسممان نیست...!!! آخر این چه دهخدایی است که اسم مبارکِ ما را در کتابِ قطورش نیاورده و چقدر فریاد ای بابا ای بابا ای بابا سر دادیم...!!! گاهی هم نداهایی از این قبیل به گوش می رسید: ـ من دیگه بات قهره قهره قهره قهرم...!! دیگم بات آشتی نمی کنم تا قیامت...!!! ـ بچه ها کو بگردین "خ" رو برا من پیدا کنید...!!! ـ  وای چه برگه ها خوشمزه ای دارن وووووووووووووی چقد نازکن ووووووووووووی...!!! ـ خبره مرگت مث آدم بگرد..!! ـ استاد اِخ یعنی چی؟! و...  ما هم گردنمان خشک شده بود بس که به پایین نگاه کردیم و ورق زدیم و از خودمان فعالیتِ کلاسی ساطع کردیم...!!! بعد از اینکه به هدفمان،یعنی یافتنِ اسم رضوان نایل نگردیدیم...تصمیم گرفتیم بگردیم دنبال اسم مینا...!! من همین جور غرولند کنان میگفتم مینا کوش؟! مینا چرا نیست؟! این چه حروفی داره چرا "م" نداره و اینا...یهو دیدیم همکلاسیِ مذکر،از آن ور میز گفتند:خانوم قاسمی بفرمایید من مینا رو پیدا کردم...ما را میگویید؟! عینهو همین گشنه ها کتاب را از دستش قاپیدیم دنبال اسم مینا...!! گفتم دستتان درد نکند و با حرص و ولعی مضاعف مشغول کار شدیم...!!! فکر می کنم حدود چهار الی پنج صفحه همه اش مینا بود...!! مینانوشت...مینا سرشت...میناگون...مینا چی...مینا چی و.... عین همین جوگیرها چند تا بیت شعر هم راجع به مینا بود آن ها را یادداشت کردم بعد استاد که سرکشی می کردند می دیدند ما چه جور و با چه ذوق و شوقی داریم چیز می نویسیم آمدند بالای سرمان و گفتند:چی دارین می نویسین خانوما؟! گفتیم هیچی استاد داریم همی طور می نویسیم...استاد هم گفتند:مثیکه شما ۲۰ میخواین از من آره؟! گفتیم:بلــــــــــــــــــــــه اونم چه جوووور...!!! و سپس استاد خندیدند و رفتند... حالا دست و پا شکسته یه چیزایی نوشتم اینجا هم می نویسم لااقل در وبلاگم بماند چرا که تصمیم داریم کاغذش را بندازیم دور... نهاده بر آن فرش مینا سرشت یکی لوح یاقوت مینا نوشت    به به...   این یه شعره دیگس..با اون بالاییه نیستا...   دیشب همه شب ای آرزوی مینا این بود بخویش گفت و گوی مینا کز درد گلویت این مه مینوچهر دل خون شد و ریخت از گلوی مینا    در پایان کلاس هم استاد گفتند حالا وردارین کتابا رو همه رو بذارین سرِ جاش... ما هم آستین ها را بالا زده...نشستیم روی صندلی...کتاب ها را دسته بندی کرده و چپاندیم توی قفسه ها...آقا بگیر ببند اونا رو رد کن بیاد...معینا رو جدا کن دهخدا ها رو جدا کن..کاغذ کلفتا کاغذ نازکا اوووووووو چیکا کردیم...!!! بعد حالا ما خیال کردیم استاد رفته اند نگو پشت سرِ ما ایستاده بودند تا ببینند چه کسی می رود و چه کسی می ماند!! در حالی که به زور کتاب ها را می چپاندم با خودم میگفتم:کاش الان استاد اینجا بودن می دیدن من چقد دارم زحمت می کشم...!! یکهو دیدیم صدای استاد از پشت سرمان آمد که:آفرین!! تو بچه زرنگی هستی...احسنت!! ما را میگویید؟! همچین قند در دلمان آب شد....!!!!این یعنی خودشیرینی!!! حالا اینها به کنار... وقتی بچه ها رفتند من دست رضوان را گرفتم بزن بریم پشت سر استاد را بریم...!! همچی دست این بدبخت را گرفته بودم و دنبال خودم می کشاندمش که فکر کنم توبه کار شده بود از عهدی که با من کرده بود...!!! خلاصه دیدیم استاد دارند از در کتابخانه می روند بیرون و مام که عقلی نداریم به آن صورت... در پی استاد گام بر میداشتیم.... استاد حرف میزدند و ما پا به پایشان راه می رفتیم و حرف هایشان را تایید می کردیم...دیگر رسیدیم ته خط...یعنی نزدیک ماشین که دیگر به خود آمده و بعد از کسب اجازه از خدمت استاد مرخص گردیدیم و پاکت پسته را بیرون آورده و مشغول خوردن شدیم و الخ.... پ.ن:نکته ی اصلی این بود که ما...به هدفمان نایل شدیم و تا آنجایی که توانستیم...خودشرینی نمودیم...!!!