یک عدد فیلم ما دیدیم امروز بعد از ظهر...خعلی جالب نبود ولی بدکی نبود... یه کاپیتانی بود...داشت دختری را با خود به پاریس می برد....معلوم بود آن دختره این جنابِ کاپیتان را دوست ندارد و عاشقِ یک شخص دیگریست مثل مثلا رابین هود...!!! یعنی همچین شخصیتی حتی..!! خلاصه این معشوقِ این دختر خانوم...یهو وسط راه جلوی کالسکه ی این کاپیتان و آن دخترِ بیچاره را گرفت که به قولی عشقش را از آن مرتیکه ی قلچماق پس بگیرد...!! بعد این آقایانِ محترم....شمشیرها را از غلاف کشیدند بیرون و آماده ی جنگ شدند و هرکدام یک زخم هم اندازه برداشتند و آخر سر کاپیتان برنده شد...!! دختر را کشید طرف خودش و از آن خنده های شیطانی سر داد و ما هم در آن لحظه مشغولِ لمباندن لقمه ای با محتوای برنج و فسنجان بودیم و در همان حالا با دهن پر سری تکان دادیم که یعنی احسنت!! خوب شیطانی میخندی...!!! آفرین...!! در همین اثنا دیدیم بنگ...!!!! صدای گلوله آمد و از قلب جناب کاپیتان خون به بیرون جهید...!! ما هم لپمان را گاز گرفتیم آن هم از آن گازهای ناجور...!! آنقدر هم سوخت که نزدیک بود اشک هایمان سرازیر شود...!! خلاصه دیدیم یک خانم بسیار خوش بر و رو و زیبا پشت درخت مرختا یک تفنگِ خوشگل را به دست گرفته و وقتی که دیده کاپیتان پیروز شده یک تیر نثارش کرده.. حالا نکته ی اصلی اینجاست... آن خانم زیبا،خرامان خرامان به سوی آنها قدم برداشت و بالای سرِ کاپیتان ایستاد و گفت:  قلب منو گرفتی کاپیتان..........حالا من قلب تو رو می گیرم.... ما را میگویید؟! آن لحظه چنان به وجد آمدیم که لقمه را حالا جویده شده یا جویده نشده درسته یا نادرسته قورت دادیم...!!! حالا این قضیه تمام شد... یک نکته ی دیگر هم از این فیلم برداشتیم...آن هم این بود که: قانون و عدالت در راستای هم عمل نمی کنند... عجب چیزی گفت ولی...!!! جوری که هنوز هم داریم به این جمله فکر می کنیم...به همراهِ لپِ گزیده شده...