درد که می کشید
راه تسکینش را خوب بلد بود.
اما هر موقع که میخواست تسکینش دهد،
برایش گران تمام میشد.
نه می توانست دردهایش را ساکت کند،
نه می توانست درد نکشد....
آخر سر همه ی دردهایش روی هم تلمبار شدند و آرام آرام در خودش شکست....
آنقدر شکست که به سرفه افتاد و تاب نیاورد...
او را می شناسم.
هنوز زنده است....
آنقدر زنده که هیچ کس حتی خیال شکستی بودنش به سرش نمی زند.....
۹۱/۰۱/۰۴
۰
۰
مینا