امروز...!!! یک کلمه ی "مجهول"...! باعث شد سرِ کلاس "من" شوم و..."من"...   رفیقِ راهمان اذیت میکند....!!!! مدام نق میزند به جانم...!!! دلم میخواهد گیسش را بکشم و بگویم:جانه من بگو دردت چیه واقعا؟!   امشب... شبی بود که تلفن را گذاشتم روی پایم.... و شماره ی همانی را گرفتم که موقع گریه کردن بابات تجدید شدنم سرم را روی پایش گذاشته بودم.... ۴ سالِ پیش....   دیروز...!!! هوس بستنی کردم...بستنیِ یخی....توی محوطه ی دانشگاه.... با دوستان،بازارچه را دور زدیم... بستنی گیرمان نیامد... ولی یک لحظه ی خوب گیر من آمد که دختر دستم را گرفت و گفت: "خیلی از آشناییت خوشحال شدم"....   ۴ عدد دفترچه بیمه ی آبی.... چندی قرص و دوای پخش و پلا شده روی میز آشپزخانه.... مرا سرِ کیف می آورد...!!!! سرماخوردگی ام را مثل مدادِ زرد مینا عامری دوست دارم..... نمیخواهم دوا بخورم.... میخواهم بماند در تنم.... تا همیشه....   کلاسِ های امروزم در دانشگاه را مثل آدامس های سه بعدی ام جویدم.... آنقدر جویدم تا مثل یک گلوله نخ شد در دهانم...نرم و پاره پاره.... زمان را هم هل دادم زیر آستین مانتو ام و سرخوشانه سرم را به به طرف بالا گرفتم...   امروز....باز هم باد می آمد...!!! بادِ شدید...در برهوتِ حد فاصل سردر تا دانشکده.... تنها دغدغه ام این بود که مبادا چادر یکی از دانشجوها از سرش برکنده شود و صاف...بیوفتد روی من... بشوم مومیاییِ سیاه رنگِ متحرک...!!!   دلم میخواهد تمام تنش های خستگی زایم را به چوب ببندم و با شیلنگ رویشان آب بپاشم.... پولِ آژانس هایم.... جاده ی پر از لاشه ی سگ.... دلتنگی هایم.... همه را.....    اشتهایم کم شده برای بلعیدنِ آهنگ هایم.... گویی دیگر نایی برای گوشیدن نیست.... مغز میگوید:بگوش.... گوش میگوید:سقط...!!!!!     به بخش ادراکاتِ حسی مغزم میخندم که باعث میشود به دکتر بگویم:سلام استاد....!!!!   یک چیز هست....یک چیزِ بد....که خیلی آزارم مید هد.... آن هم اینست که وقتی می نشینم توی تاکسی....صدای رادیو کرمان را بشنوم که در محاصبه با مردم میگوید: اگر یک کسی با شما تعارف زیادی کرد و شما می فهمید که تعارف هایش از ته دلش نیست چیکار میکنید؟ و در جواب می شنوم:من اوصولا زیاد تعارف نمی کنم...اگر هم بکنم جدیِ جدیه....!! یا وقتی که میبینم زنِ راننده....صدای ضبطش را بلند کرده و یک خواننده ی محبوب دکلمه میگوید با این مضمون که: یه روز از پریا پرسیدم به نظرت عشق غمه یا شادی؟ میدونی پریا به من چی جواب داد؟ گفت....مرتضی........عشق نه غمه نه شادی....عشق فقط انتظاره...انتظاره...انتظاره... یا وقتی که مردی تقریبا ۶۵ ساله...که شیره ای بودنش از پسا پرده ی صدایش فریاد بر می آورد با صدایی نکره میخواند: میدونی الان کجایم؟! تو جاده ی شمالم...آخ تو جاده ی شمالم....میدونی الان چی کارم؟! میدونی الان چی کارم؟! تو جاده ی شمالم..حالا تو جاده ی شمالم........   یعنی دلم میخواهد همان لحظه با کمال خونسردی...شیشه را بکشم پایین.... اول کیفم را نجات دهم... و سپس تنِ لشم را به سمت بیرون بیندازم و خلاص!!!   پ.ن: تمامِ خلوتم را می فروشم به یک آهنگِ خوب....!!!!