در لا به لای سنگ ریزه های خلنده ی عقل و منطق.... با پوتین های سبز... گام می نهم و سراسیمه به دنبال جمله ای،حرفی،کلامی میگردم از برای سرودنِ تو.... ای خارهای لامروّت...!!! من دختر یک پادشاه حکیم و سفت و سختم.... پادشاهی که حرف مُفت به دربارِ او راه ندارد.... امروز،روزِ میلاد این پادشاه است و من همچون برگی خشک و بی رنگ و حال،در خیابان های یک شهر شلوغ.... سرگردانم.... یک کلمه،یک جمله،یک حرف صامت حتی!! برای بیان عظمت دربارِ او می خواهم.....!! ای سنگ های خارا...! کمی آب شوید.... یک کلمه،یک جمله،یک حرف صامت حتی...!!! .... تولدت مبارک ای پدرِ پادشاهِ من....