تو که هی نفس نفس می کنی و چپ و راست بوس کوچولو میفرستی و لب هایت را ورمیچینی... گوش کن... با تو هستم... تو که هی یا کیفت را از من میخواهی یا خودکارت را.... وقتی دوتایی با هم می رویم و سوار سرویس های دانشگاه می شویم.... چیزهایی را که من می بینم را میبینی؟! لبخند هایی که راننده های اتوبوسمان وقتی به دانشگاه پیام نور می رسند تا دانشجوها را سوار کنند را میبینی؟! میبینی سرِ آن پیچ چگونه همه شان با هم پروانه وار دور می زنند؟! میبینی چطور هم زمان حرکت می کنند و پشت سر هم میرانند؟! رفاقت های لوتیِ راننده ها را حس میکنی؟! مخصوصا همانی که به میدان آزادی میرود و من خرابِ تیپش هستم؟! میدانی کدام را می گویم؟! همانی که وقتی می بینیمش دوتایی به صورت هم نگاه می کنیم و می خندیم؟!   آیا می دانی من چند بار از شیشه به تو نگاه کردم و تو داشتی از پنجره به بیرون نگاه میکردی؟! خبر داری امروز صبح چقدر در ایستگاه منتظرت بودم و تو نیامدی و رفتی و هیچ نگفتم؟! بگو ببینم چند بار سعی کردی از لابه لای حرف هایم احساسم را استخراج کنی؟! یادت هست در آن روز بارانی با من نیامدی و گفتی با خط میروم و بعد پیام زدی که: مینا تو رفتی و منو تنها گذاشتی؟! یادت هست آن روز که به کلاس نیامدی و گفتی دیشب یک مردِ غریبه آمده بود روی بالکن خانه مان؟! فقط میخواهم بدانم چند بار لبخند به لبانت نشست وقتی سر پیچ اتوبوس هایمان از کنار هم رد شد؟