حس این دختر روستایی ها رو دارم که تازه شهرو دیدن... از همین دخترایی که روسری آبی دارن با دامن سفید گُل گُلی.... حس می کنم از اون مرزی که توی روستام عرف بوده رد شدم... چی میگن؟! قانون شکنی؟! آره حس می کنم قانون شکنی کردم. . . منتظرِ یه چیزی شبیه سنگسارم... بعد حس می کنم الان منتظرم تا داداشِ بزرگم از سرِ مزرعه بیاد و کمربندشو بکشه بیرونُ.... یا اینکه خواهر بزرگم با دو تا بچه تو بغلش در حالیکه پر چادرش لای دندوناشه داره بم سرکوفت میزنه بعد من می خزم میرم پشت دیوار زانوهامو بغل میگیرم یهو دامادمون یاالله یاالله کنان از در میاد تو بعد من فرزی می دوم تو پستو... بوی جورابِ دومادمون میپیچه تو خونه و یکی از بچه ها رو از بغل خواهرم میگیره و از گوسفندا میگه.... میشینه رو زمین و خواهرم براش چایی میاره.... خواهرم هی سعی میکنه عصبانیتشو مهار کنه تا شوهرش از این رسوایی با خبر نشه وگرنه طلاقش میده با دو تا بچه ی کوچیک... منم تو پستو دستمو میکشم رو صورتم و میخندم و بعد دو تا دستمو محکم می چسبونم به دهنم تا کسی صدای خندمو نشنوه... حس اون دختریو دارم که شبا موقع خوابم روسریش سرشه.... دختری که توی یه اتاق تاریک و مرطوب... به خودش تو آینه نگا می کنه و ریز می خنده در حالیکه صدای داد و قال خانواده و فک و فامیل از بیرون اتاق تاریک بیداد می کنه............