از کتابی که سپرده بودم دستت،فقط یه جلد خشک و خاکی با یه ورق از یه تمرینِ گرامر باقی مونده بود.
کتابارو برات گذاشته بودم توی یه پلاستیکِ تمیز و دورشو برات چسب زده بودم،"خودم" آوردم درِ خونتون دو دستی گذاشتم روی میزِ پذیراییتون.
از اون موقع تا حالا یه ۶ ماهی می گذره.
حالا دیروز به من میگی:کتابات تو انباری مونه.اینم کلید خودت برو چسب کارتن هارو دونه دونه وا کن و کتابتو از توشون پیدا کن.
بهتم گفته بودم من بعده کنکور همه ی کتابامو می خوام.
من الان واست متاسف نیستم...
واسه خودمم متاسف نیستم....
واسه اون کاغذ پاره هایی متاسفم که یه زمانی کتابای من بودن و من روشون خوابم میبرد و یادگاری های دوران مدرسه و دست خط سمیرا و حمیده و سحر توشون حک شده بود...اما الان دارن توی اون کارتون های سنگین جون میدن...دونه دونه...
تو هم با دهن روزه نشستی روی مبل و داری به یه بچه ی ۳ ساله توسری میزنی.
یک سال از دوران پیش دانشگاهی و کتابای عمومیِ من توی اون انباری مُرد.
ممنونم ای دوست!!!
۹۱/۰۵/۰۷
۰
۰
مینا