هی صحبت هایمان مسئله ساز می شود.... نمی شود با تو فاصله نگرفت.... نمی شود با تو دم خور نشد.... نمی شود یک لحظه آسوده از منطق محکمت زندگی کرد... من وسط راه زندگی ام،مستانه و سرخوشانه،خوب یا بد راه می روم و یکهو!!! در جا می نشانی ام!!! دقیقا مانند کیارا،دختر کوچولوی سیمبا،که هر روز در آروزی دیدن آن دنیایی که آن ور صخره ی پراید بود پر پر میزد و سیمبا نگران و آشفته...خیالات کودکش را تماشا می کرد و آرزو داشت تا کیارا هیچ وقت با دنیای آن ور صخره ارتباط پیدا نکند....کیارا دختر پادشاه جنگل بود....دختری که با به دنیا آمدنش همه ی حیوانات را،از کوچک و بزرگ،به تعظیم واداشت....کیارا...دختری از صخره ی پراید....صخره ای که از ابتدای فیلم،تا انتهای فیلم؛عظمتش را حفظ می کرد....دخترِ کسی در این صخره پا به دنیا گذاشت که زمینِ جنگل زیر سلطه ی او بود....سیمبا...با غرور و بزرگ....با روحی لطیف و پر از درد....با روحی که با روحِ پدرش،موفاسا در هم آمیخته بود...در مسیر باد می ایستاد....با چشمان غم زده و مغرورش به دخترش می نگریست که چگونه با پروانه ها بازی می کند و هر دم نگران بود...نگران بود که نکند روزی برسد که کیارا...به آن ور صخره راه پیدا کند....برود در دنیای شیرهایی که برای سیر کردن شکمشان و روحِ پلیدشان،حاضرند حتی هم نوعان خود را هم بدرند و شام شبشان را مهیا کنند....شیرهایی که حتی از جان برادرانِ خود نیز نمی گذرند...شیرهایی که معنی خوبی و اصالت را نمی فهمند....شیرهایی کثیف و فرصت طلب.... حال،حسِ همان کیارا را دارم....دردش را حس می کنم....با وجود اینکه در راهِ رسیدن به آن ور صخره بارها صدمه دیده و جسم و جانش زخم شده،به همه دروغ گفته و منتظر شده تا بزرگ شود،باز هم همان کار خودش را می کند.... تکه ای را به یاد می آورم که سیمبا،دستانش را جلوی دخترش می گذارد و با نگاهش بر صورتش می کوبد که دیگر حق نداری پایت را از این صخره به بیرون بگذاری....!!! کیارا،غرق در رویا.....ناگهان می ایستد،به چشمان پدرش می نگرد،از همان راهی که رفته بود بر میگردد و گریه را سر می دهد....سیمبا....با گریه ی دخترش،غم عالم بر دلش می نشیند.... حال....من....۱۹ سال تمام در دامان تو سر کرده ام و هربار به دنبال پروانه ای می گردم تا خودم را با آن سرگرم کنم و پا به قلمرویی دیگر بگذارم....با منطقت سد راهم می شوی...در جا سکته می زنم....می نشینم....زانوهایم را بغل می گیرم...و به این فکر می کنم که چرا پس از گذشتنِ این همه سال،هنوز نتوانسته ام دختری باشم که باید باشم....دختری باشم که تو می خواهی....چرا من نمی توانم جوری زندگی ام را تنظیم کنم که به هیچ صخره ی دیگری جز صخره ی خودمان چشم ندوزم و در پی یافتن روزنه ای برای فرار نباشم....چرا هرکار که می کنم....نمی توانم برای یک بار هم که شده...سرم را بالا بگیرم و کمرم را صاف کنم و به چشمان ات نگاه کنم تا تو بتوانی آن دختری که همیشه آرزویش را داشتی در آن ببینی،انگشت اشاره ات را مثل همیشه بالا ببری و بگویی:آفرین!!! چرا مدام یک چیزی باید در من وول بخورد که من باید هرجوری شده به آن صخره ای که پشت رودخانه است برسم....همان قلمرویی که از دور مانند چشمه ای بهشتی می ماند و وقتی به آن رسیدی،چشم های تمساح ها و کروکدیل هایی را میبینی که به تو می گویند:طعمه....و چرا من باید رودخانه که نزدیک خانه مان است و تو هر روز صورتت را در آن می شویی را لجن زاری بیش نبینم؟!