الان....این لحظه....به قولا،دیس مومنت...!!! بوی بارون داره نوید میده که داره هوا سرد میشه....
هوا ابری شده اتاق یه نمه تاریکه....
شبیه بعد از ظهراییه که صبش امتحان نوبت اول میدادیم برمیگشتیم خونه...
الان خواب میچسبه...!!!
خوابی با دغدغه....
خوابی که باس یک چشمت باز باشه و اون یکی بسته...
تا شاید از تاسیسات بیان تا شیر آبو درست کنن...
ترس از اینکه خواهر کوچولو نتونه جلوی اون همه مردِ قد بلند با یونیفرم تیره درست بگه که مشکل آب چیه و به یه بزرگترِ خوابالو و کم حوصله احتیاج پیدا بشه....
بدترین صدای دنیا زنگِ درِ خونس وقتی خوابی.....
هی با خودت میگی نه...حتما یکی تو خونه هست که درو باز کنه ولی...آخر سر خودت باس پاشی...
تا بخوای بفهمی چی شد کی بود واسه چی اومده بود دیگه ولوو شدی رو زمین
اون لحظه آرزو می کنی ای کاش این شیر لعنتی درست بود...!!!
بوی بارون داره میاد....خواهر کوچولو بغل دستِ من نشسته داره خواص بوی بارونو برام میگه:
بوی بارون میکروب کشه
بوی بیرون سوراخای بینیِ آدمو وا می کنه تا بهتر نفس بکشیم
الان من بینیم داره میسوزه مینا
(هم زمان صدای تیک تیک کردن موسشم میاد)
میخوام برم بیرون عکس بندازم ولی هیچ لباس گرمی دم دستم نیست که بپوشم.
تنها چیزی که دم دستمه چادر نمازی خواهرمه که تا زانوهام میرسه و امروزم که درو واسه مردِ تاسیساتی باز کردم حواسم نبود چادره اندازه قدِ رشیدِ من نیست!!!
الان نه حس و حال آهنگ و گیتار و شمع و گل و پروانه دارم نه بوی بارون و طبیعت و چه میدونم زیر باران باید رفت و از این ها....
الان فقط دارم با خودم فک می کنم زمستون امسال چه جوری شروع میشه و چه جوری تموم میشه...
هنوز ۱ ماه و خرده ای مونده تا پاییز....اسمِ فیلمه چی بود؟ دو قدم مانده تا پاییز؟ دو دیقه مانده تا پاییز؟! یه همچی چیزی بود دقیق یادم نیس....از اون فیلمای اسکار گرفته ام بود...
این عکسو نمی دونم کی گرفتم ولی می دونم اون موقع اینجوری بودم وقتی گرفتمش.
۹۱/۰۵/۲۱
۰
۰
مینا