تعطیلات در راه است و ما طبق معمول از آن سرچشمه زهرِ ماریِ دوست داشتنی به آپارتمان 100 متریِ کرمانمان پناه برده ایم...روزها در خانه ایم و شب ها خودمان را از خانه پرت می کنیم بیرون...! شب که می شود...ساعت های 7 تقریبا...وقتی که خورشید نزول اجلاس می فرماید (!) سلول های بدنم زنده می شوند...دوباره شکمشان را می چسبانند به نرده های لزج و محکم تارهای فلان فلان شده ی مغزم و آوازِ "دنیا مال ماست"  را سر می دهند... با شب میانه ی خوبی دارم....احساس خون آشام بودن (!) می کنم... با شب احساس رفاقتِ خیلی نزدیکی می کنم...شب...عشق من است...!!!! صبحِ زود هم را هم گوشه ای از قلبم جا داده ام...دمدم های صبح...اگر سردرد نباشم قطعا از شب برتری می جوید در ذهنِ تاریک و نورانیِ من..!! زلزله آمده...ایران عزادار است...وقتی بهش فکر می کنیم جگرمان از هم قرچّی جر می خورد...هر وقت یادمان می آید عین شوهر خاله که از یک وضعیتِ وخیم ناراحت است،سرمان را به شدت به چپ و راست می تابانیم و فریاد نوچ نوچ نوچ نوچ می آغازیم...و شاید در مواقع بسیار حادّش مشتمان را گارامپ!!! بزنیم به دسته ی مبل...!!! وضعیت خوبی نیست...زلزله ی بم که اتفاق افتاد من بچه بودم...توی راهروی اداره ی بابا چرخ میزدم و با خودم کاغذ کاربن حمل می کردم و در ذهنم نقشه می کشیدم که بروم از مامانِ گیلدا-شیدا بپرسم آیا گیلدا-شیدا را با خود به اداره آورده تا با هم بازی کنیم؟ فکر می کنم همان روز بود که زنبور دستم را نیش زد...آن موقع ها توی حیاط اداره گل های سفیدِ خوش بو را به یک باره با دو دستمان می کندیم و بر سرِ خودمان می ریختیم که ناگهان زنبوری از خدا بی خبر نیشمان زد...!!! از درد  داشتم هلاک می شدم ولی چون دخترِ یکی از بزرگانِ اداره بودم سعی می کردم تا لولی بازی در نیاورم و با یک صورتِ شاد و سرخ و سفید وانمود کنم که هیچی نشده و تند تند راه می رفتم و لبخند میزدم تا هرچه زودتر خودم را برسانم به اتاق بابا...در سنگین را با بدنم هل بدهم و به مجرد اینکه وارد شدم و در پشت سرم بسته شد بزنم زیر گریه و در حالیکه دستم را محکم گرفته ام تا دردش کم شود دوان دوان خودم را بیندازم توی بغل بابا و تا می توانم لولی بازی در بیاورم...آن جا مطمئن بود...از کارمند های محترم و خوش کارِ اداره خبری نبود و شأنِ من زیر سوال نمیرفت... حالا...زلزله ی آذربایجان...من دیگر بچه نیستم...با نیشِ یک زنبور همه ی غم عالم بر روی دوشم سنگینی نمی کند...و گریه هایم را در گلویم ذخیره نمی کنم تا در بغل بابا تخیله شان کنم...در گوشه ای از این ایرانِ عزیز!!! به نسلِ خودم می اندیشم....به پوستم رسیدگی می کنم و لباس چرک هایم را روی هم تلمبار می کنم...نیمی از روز را در خواب و رویا به سر میبرم و شب ها به زندگیِ شخصی ام می پردازم...بدونِ موبایلم نمی توانم زندگی کنم و از اس ام اس های دختر همسایه حالم گرفته می شود...شب ها سیم های ام پی فُرم را لابه لای ملحفه ها و توی بالشتم می جویم...موقع مرتب کردن تختم به وبلاگم فکر می کنم...حوصله ام سر می رود و می روم دراز می کشم...خواب نمیروم و سردرد میگیرم...خدا را شکر می کنم که خانواده ام کنارم هستند...