این وبلاگ شده چیزی شبیه خونه ی من... یک جایی که می توانم چهار زانو در آن بنشینم و خنزل ببافم... جایی شبیه یک آلونک،لانه،پاتوق،اتاق،چار دیواری و هرچه که بتواند یک پستو را در ذهن تداعی کند... یک خانه ی کوچولو که وقت هایی که نیستم،حالا یا به دلیل مسافرت یا به دلیل عدم دسترسی به اینترنت ، چراغِ توی حیاط را روشن می گذارم که کسانی که رد می شوند از جلوی خانه ام مرا خاموش و مُرده نپندارند...که بگویم:هستم!!! ولی الان نیستم... جایی که مهمان هایم را می توانم بی آنکه بشناسم یا ببینم و حتی لمسشان کنم بخوانم...و آن ها نیز می توانند بی آنکه مرا بشناسند یا ببینند و حتی لمسم کنند مرا بخوانند... مهمان هایی که وقتی در خانه نیستم انگار یواشکی یک نوشته ی نُقلی از خود می چسبانند روی در یخچالم و وقتی بر میگردم و چراغ را روشن می کنم گاهی با یک عالمه از برچسب های رنگی رنگی روبرو می شوم و گاهی با هیچ برچسبی. اگر برچسبی باشد، تک تک آنها را از روی در یخچالم می کَنَم و پس از خواندنشان آن ها را به در ورودی خانه ام پرده وار آویزان می کنم و زیرش هم چیزی می نویسم برای رعایت ادب تا وقتی دوباره رد می شوند از جلوی خانه ام،نوشته ها را ببینند و لبخندی بزنند :) که بگویم:سپاس از حضورت... گاهی که دلم می گیرد فقط یک گوشه می نشینم و به در و دیوار خانه ام نگاه می کنم و وقت هایی که خوشحالم مثل همیشه خنزل می بافم و به یاد لوراکس می افتم و لبخند :) . . . اسباب کشی هم می کنم گاهی،نزدیک های عید تمام مطالب را بایگانی می کنم و خانه ام را سفید می گذارم که با شروعِ سال جدید،یا سال تحصیلیِ جدید،نوشته های جدید بر دیوارِ خانه ام بنگارم و بگویم:روز از نو،روزی از نو. گاهی هم می شود که دکوراسیونِ خانه ام را تغییر می دهم که در اکثر موارد مورد پسند شخصِ خودم است نه مهمان هایم...!!! در صورتی که باید بر عکس باشد در واقع...!! که این کار یکی از کارهای مورد علاقه ی من است !!! یک وقت هایی هم می شود که دلم یک آهنگ خاص را می طلبد و وقتی یافتمش،در پی ورژنِ دکوری اش می گردم که هم جنبه ی تزیینی به خانه ام بدهد و هم اینکه مهمان هایم در حال گذر قدری گوش خویش را نوازش دهند و باز هم لبخند :) . . . این وبلاگ جاییست که کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم بی آنکه بفهمم و بی آنکه ردی از خود به جای بگذارند مرا می خوانند و از اوضاع و احوالم با خبر می شوند تا به قولِ عمو علی:قدری از دلتنگی هایشان کاسته شود و به صورتِ کاملا ظریفی،به من بگویند که هنوز،هستند کسانی که کلماتت را می بینند و تو را بین کلماتت تماشا می کنند... و تنها من این را می دانم که اگر هیچ چیز در زندگی ام نباشد که بگویم من هم یک چیزی دارم برای گفتن،این وبلاگ با من است...هر چه هم می خواهد بشود،بگذار بشود...!!!   اکنون، با شروعِ ترم جدید،شاید قدری دیر به دیر به خانه بیایم و ممکن است هرچه شیر و ماست و مواد خوردنی در یخچالم دارم فاسد شوند و یک لایه ی ضخیم از خاک روی وسایلم بنشیند... ولی بیشتر از ۵ روز نمی شود چون باید قبض هایم را هم بپردازم و هم اکنون احساس می کنم یک سری جو در اطراف من در حال عبور و مرور هستند که مرا سخت گرفته اند و باید یک جوری خودم را از بندِ ارجمندشان آزاد کنم...!!  بنابراین...!!! این بار بر خلاف همیشه که رفتنم با اعلامِ آنچنانی ای همراه نبود یک برچسبِ صورتیِ کم رنگ می گذارم روی دستگیره ی درِ آشپزخانه با یک شعر از قیصر امین پور: این روزها که می گذرد شادم!   این روزها که می گذرد شادم! که می گذرد!   این روزها شادم که می گذرد!  پ.ن:مهمان های گرامی،چراغِ حیاط خلوت را روشن می گذارم که بگویم:هستم! ولی الان نیستم!! و می آیم اگر باشم،اگر باشید،اگر باشند:)    پ.ن۲:پاییز مبارک:)