تازگی ها به یک نتیجه ی کلی رسیده ایم که: چرخانده شدن این وبلاگ،ارتباط راست و مستقیمی با نسبت بیکاریِ اینجانب دارد...هرچه آدم بیکارتر....قر و قوسِ وبلاگ هم به همان نسبت بیشتر...!!
چکیده:
رشته ی تحصیلی مان بیش از سی سال است که اشباع شده و ما این موضوع را در آبان ماه سال ۱۳۹۱ فهمیدیم...!
آینده مان به طرزِ مشکوکی مجهول است...!! گذشته مان هم که تمامش مشکوک است!!! ولی مجهول نیست!!!
پیامک که می رسد دیگر نمی گوییم:دوستمه.به جایش می گوییم:کلبه است.برایش ایکس عنوان فیلم جدید رسیده.
دیگر سر قیمت آژانس هم چک و چانه نمی زنیم...!!! یک راه بهینه برای خفه کردن راننده:کرایه را صـــاف آماده کن و موقعی که رسیدی بگذار روی صندلی جلویی و پیاده شو.راحت و بی دردسر.اگر هم احیانا خورده نداشتی و او هم نداشت!!! بگو باشه و پیاده شو! دفعه ی بعد خداوند حتما راهی را برایت می گشاید که خورده هایش را از ته لوزوالمعده اش بکشی بیرون...
برای ورود و خروج از کلاس نه سلام می گوییم و نه خداحافظ.فقط تنها کاری که می کنیم آویزان شدن از میله های خط واحد و خیره شدن به بیرون است و بس.
نفس های عمیقمان را وقتی می کشیم که کلید خانه را زیرِ الیافِ کیفمان پیدا می کنیم و میگوید:جیلینگ جیلینگ!! نه وقتی که خط واحد می ایستد و کارتِ اتوبوس نیست و دستگاه می گوید:بیب.بیب.بیب....بیب.
اگر غیر از پوزیسیونِ نماز،چادر سرمان کنیم یا نمی توانیم کاری انجام دهیم یا اگر بتوانیم با سر می خوریم زمین...!!! اصلش سیستمِ شخصیتیِ ما چادر مشکی را ساپورت نمی کند...!!! والسلام!!!
دیوار های دانشکده مان مثل مقواست...از همین مقواهای داخل بیسکوییت پتی بورِ آبی آسمونی...!
تازگی ها به این سوال حساس شده ام و به محض شنیدنش چهار سوتونِ فقراتم شوروع به لرزش می کند:
مامانتم کارمنده...؟!
خعلی دوست دارم بگویم:والا نیست!! بلا نیست!!! به جد سید مراد نیست!!!
نمی دانم چرا ولی نسبت به این آخر هفته خیلی حسِ خوبی دارم!!! از همین حالا می توانم تصور کنم چقدررررررررر قرار است لحظات خوبی را سپری کنم. . .اولین بار است که همچین احساسی دارم.قبلا ها اگر قرار بود به ثریا هم برویم باز اخم هایم در هم بود...!!!! همچی شده ایم خوشال الاصل!!!
احساس می کنم این روزها بهترین مقطع زندگیِ من است که شاید در آینده نتوانم به اندازه ی الان از این روزها لذت ببرم!!! نمی دانم چرا ولی...حس می کنم زندگیم خوب جایی وایساده!!!
گفته بودم می خواهم مقاله بنویسم؟ هنوز ننوشتمش...!! دستم به نوشتنش نمی رود!! نمی دانم چرا؟!
شرایط طوری شده که اگر سر کلاس های دانشگاهم حاضر شوم عذاب وجدان می گیرم!!! مخصوصا اینکه لیست حضور غیاب هم به دستانِ با کفایتِ من سپرده شده باشد...!!
متن اصلی:
ما تا وقتی بابامون بامون حرف نزنه نمی فهمیم دنیا چی به چیه...
۹۱/۰۸/۰۷
۰
۰
مینا