اساسا از اساتیدی که نمی آیند و کلاسشان را تشکیل نمی دهند دلِ خوشی نداریم.تصویرش در ذهنمان خراب می گردد و تا آخر ترم همان تصویر،با خاطری خراشیده در اذهانمان حک می گردد. پدربزرگم هم وقتی کسی بدقولی می کند و نمی آید ورقه اش را بگیرد یا وسطِ راه جا می زند رو به ما می کند و می گوید:ببین من هرچی میگم تو میگی چر میگی؟!من هم میگویم:آدم استاد باشه،روئین تن باشه،دکترا داشته باشه،تحصیل کرده باشه، ولی برای دانشجوهاش ارزشِ توفم نذاره خیلی بده.واقعا بده. به هر حال...پیش می آید...باید گذشت...اگر روی مسئله پافشاری کنیم،اعصابِ خودمان خاکستر می شود... درختک های میادینِ شهرِ کوچکمان شکوفه کرده اند و دارند گردنِ لخت و برهنه ی شهر را با مروارید می پوشانند...دیدنِ این درختک ها خیلی خوب است.قیافه هایشان شبیه دختر کوچولوهایی است که معمولا در عروسی ها لباس عروس به تن می کنند و با النگوهای طلایی رنگِ کوچکشان می رقصند...جالبند خلاصه... این هفته خیلی تحت فشارِ کلاس ها بودیم...مخصوصا تربیت بدنی که واقعا زجر آور بود...درس های عمومی مان خیلی بیش از حد مزخرفند...آن اندیشه که استادمان به چهار گروه تقیسممان کرده به طوری که سه نفرِ از اعضای گروه من با هم دوستند ولی من در میانشان غریبه ام....زیاد با انزوا گراییِ من سازگار نیست این شیوه.ترجیح میدادم خودم باشم.کاش استاد حداقل یک نظر سنجی می کرد.آن تربیت بدنی هم که یکی از کاسه های زانویمان را سیاه کرد و دهنِ چند قلم از مهره های ستونِ فقراتمان را سرویس کرد و آخر سر هم ما را تک و تنها در برهوتِ سوله و غروب تنها گذاشت. . . همین الان آبجیِ کوچولویمان آمد و یک جعبه پر از گلِ سر با انواع و اقسامِ امدال پیش رویمان گذاشت و از ما خواست تا چندی از آن ها را خیاره کنیم...! ما نیز رودربایستی را کنار گذاشتیم و یک پنزِ پاپیونی و کلاهی و یک کشِ پلنگی انتخاب کردیم و آن کلاهی را زدیم توی سرمان در حالیکه به ادکلنِ گمشده مان می اندیشیم...بگذریم... بله...صبح هم اینجا تگرگ ریخت و هوا ابری بود و باز هم یک تکه از دستمان به اندازه ی یک سر سوزن زخم شد و سوخت...اساسا قانونش این است...هروقت من میخواهم به خانه برگردم باید حتما هوا ابری باشد و حتما باید گوشه ای از دستمان خون بیاید.اصلش بدون اینها نمی شود!! شده اند جزئی از آیینِ به خانه برگشتن!!! این ترم استادهای قابلی درس هایمان را ارائه می دهند...شانس آوردیم...به همین دلیل اغلب مورد نفرین قرار می گیریم که الهی استادِ ماهتون کوفتتون بشه... و وقتی می خواهند دلیلی بیاورند که چرا فلان استاد از کلاسمان متنفر است به قد و بالای رعنای من اشاره می کنند و من را مسببِ تنفر و انزجار اساتید می دانند و هر ترم که نمره الف می شوم جوری به سر اندر پایم می نگرند که گویی خدای ناکرده زبانم لال سرِ انسانِ بی گناهی را زیرِ آب کرده ام...!! به هر حال...عمرمان فرت فرت دارد می گذرد و خوشحالیم...دلمان می خواهد حالا که دارد بهار می شود یک کاسه ی چینی آلبالوی قرمز بخوریم و هسته هایش را توف کنیم توی باغچه؛به یادِ هسته هایی که با فاطمه پارسا(همبازیِ دورانِ بچگی مان)توی باغچه توف می کردیم به امیدِ سبز شدن...ولی هیچ گاه درخت آلبالویی سر از خاک بیرون نیاورد. . . ما چله نشین بیقرار دردیم پاییز و زمستان و بهاران زردیم این بارِ امانت از ازل سنگین بود ای عشق ببخش ما تو را گم کردیم! ((شهلا منصورزاده))