کم کم داشت یادم میرفت پارسال سالُ با بغض تحویل گرفتم تا اینکه امسال خبر رسید همسایه ی شیرازیمون تا 29 فروردین مهلت دارن برا تخلیه.همون موقع دوزاریم افتاد امسالم از اون سالاس... حالا با اندکی مسامحه امسالم میگیم این نیز بگذرد،بغضه،میادُ میره.همسایه ام بلاخره جای خالیش تبدیل به عادت میشه،همون جوری که بودنش تبدیل به عادت شد.اولش سخته،6 ماهِ اولش،یا شایدم یه سالِ اولش. شاید بگم این اولین همسایه س که دارم از رفتنش گریه می کنم.غصه ی رفتنِ بقیه رو دوشِ مامانم بود.همیشه. اولین همسایه ای که تو زمان بچگی دیدم که میره و معنای نقل مکانِ همسایه ها تو ذهنم شکل گرفت و فهمیدم تا ابد همه تو یه خونه نیستن مخصوصا تو این شهرک؛همونی بود که فامیلش یادم نیس اما اسم بچشون یادمه که هم بازیم بود.فک کنم زهره بود.تنها خاطره ای ام که ازش یادمه اینه که همیشه یه سوسیسِ کاملا جزغاله شده رو میزد سر چنگال میومد تو کوچه میخورد کلی ام به به چه چه را مینداخت که بعدها خودمم مزه شو امتحان کردمُ از اون موقع میلِ بالفطره ای به خوراکی های جزغاله شده پیدا کردم. وقتی اونا رفتن مامانم دمِ در سرپا وایساده بود گریه می کرد و من به دلیل طفولیتِ بیش از اندازه ی مغزی-ادراکیم نمی تونستم درک کنم چرا مامانم گریه می کنه.مامانمم که از این موضوع به خوبی آگاهی داشت میگفت چشام میسوزه و من عینِ بُز باور می کردم. حالا این همسایه ی شیرازی رو نمی دونم چرا نمی تونم رفتنشو هضم کنم.شاید چون دیگه تو ساختمون جایگزینی براش نیست.فقط همین بودُ همین. توی یه خیابون اگه بر فرض مثال خانم توکلی میرفت،میدونستیم خانم پارسا اینا یا اکبری اینا هنوز هستن.پشتمون به بقیه گرم بود.جای خالی یه همسایه رو با دیگران پر می کردیم. ما اصلا رفتن خانم پایدارو حس نکردیم چون میدونستیم بقیه هستن.الانم خیلی سال گذشته و ما به جز خانم اخوان کس دیگه ای رو نمیشناسیم تو این خیابون. از رفتنِ کسی از شهرک دلگیر نیستم چون میدونم حتما همو تو یه شهر بزرگتر می بینیم ولی از رفتنِ یکی که توی یه شهر بزرگه و نمیدونم بعدش سر از کجا در میاره سخت دلگیرم. پ.ن:ولی سالِ دیگه،اگه سال با بغض نشست تو دامنم دیگهُ دیگه به ماهیای نارنجی تو خیابون نگا نمی کنم.رومو برمیگردونم.منکرِ 93 میشم.تاریخم اشتبا می نویسمُ سالیانِ سال خودمو همون جونورهِ بیست ساله میبینم.تموم شدُ رف...!