پاتریک:تو که گفتی دیرت شده بود!! باب اسفنجی:واسه زود رسیدن دیرم شده بود. امسالم مث هرسال،زود اومد ولی من که میدونم اونقد دیر میره که آخرش مغزم کف میکنه. نان ها را که پاکت می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد.سر کیسه را می بندم و به پروازِ میزِ آشپزخانه فکر می کنم و به بالهای صندلی ها. . . شاید کمی جثه ام برای تکاندنِ یک روفرشیِ عظیم نهیف باشد اما مهم اراده است. گاهی پشت به زین،گهی زین به پشت،گاهی پا برهنه،گهی پا به دمپا. نعلبکی ها و قوری های زمانِ بچگیِ خواهرم را پاکیزه می شویم و یک سوسک ریز را جارو می کنم و جانم از وحشتی لاوصف گُر می گیردُ یک صحنه ی کاملا وحشتناک می چسبد به مردمک چشمانم.جارو را به حال خود می گذارم تا سوسک را کاملا به اعماق وجودش بکشد و مثل مار شیره ی وجود قربانی اش را بمکد بلکه من نیز تسلی پیدا کنم. بگذارید یادی کنم از پرتقالِ غم زده ی زیرِ کابینت که حس می کنم دستی به هنگام شستنش بی حس شده و تاب و توان از کف داده و دیگر نایی برای یافتنش نداشته و این بنده ی خدا همان جا بی کس مانده.چُم.برش می دارم و الباغی. . . و کمی و کمی و کمی یادم می رود که سنگ روی سنگ بند نمی شود و انگار کسی،دستی،این را قبل از من فهمیده.مثل قوطیِ تاید که اکثر اوقات فقط این را به یادم می اندازد که هر قبرستانی دلش می خواهد می تواند باشد به جز میزِ ناهار خوری. دمپا ها را به شیوه ی بابزرگی بلاتکلیف یک لنگه پا به دیوار می چسبانم تا خشک شوند...و به کُفت های سرخ مادرم نگاه می کنم که بالا و پایین می روند و دو عدد چشم خمار را بر دوش می کشند و با یک خیاطِ بدقول حرف میزنند که به نظرم مسخره اش را در آورده.به قول یک بنده خدایی،"عصبی میشم". و من دوست دارم سوپ بپزم و بخارِ داغِ سوپ مژه هایم را قلقلک دهد و روی پنجه ی پا بایستمُ به سفیدیِ شب چشم بدوزم... و این پایانِ ماجرا نیست. . . تازه شروعش است. . .