صدای دعوای تن به تنِ یک گله سگ ازکوه های اطراف خانه یکهو خوابم را در هم می شکند.
به جان هم که می افتند آدم را یاد آقایانِ مست می اندازند که در یک قمار شبانه دعوایشان شده و دارند میز و صندلی ها را بر فرق سر هم می کوبند...
یاد عرق سگی می افتم.
و به دنبال آن زندگی سگی دیروز:
بوی جنازه و عرق کل شهر را برداشته بود با سکوتی نفرت انگیز و زمزمه هایی از سر دلخوشی...
در هر کوی و برزن یک سنگ سیاه گذاشته بودند و قاب عکس...
سر هر چهارراه به جای هر باغبانِ پیری که به گل ها آب می داد یک آمبولانس جلوی آدم سبز می شد.
یکی میگفت:یارو رو نذاشتن تو ولایت خودش خاکش کنن اهالی میگفتن این آدم نجسه اصلش نمیذاریم اینجا تو این قبرستونی خاکش کنین!! ببرین بندازینش جلو سگا!!
دیگری میگفت:آبروی شهر رفت،آبروی حضرت زینب را بردند با این خرما بریزوهایشان!! آخر تو که می خواستی عرق بخوری چرا برای حضرت زینب خرمابریزو درست می کنی؟!
...
خیابان ها خلوت بودند،همه یا عزادار بودند یا در انتظارِ عزادار شدن می سوختند...
یاد رمان "کوری" می افتم.
و خوشم نمی آید وقتی شهرم را با افتضاح ترین صحنه های کتاب مطابقت می دهم...زمانی که گروهی آدمِ کور در زیر زمینِ یک سوپر مارکت جزغاله شده بودند...
بوی گندِ کوری در تمام لحظاتم جاری بود.
کاش آدم کور می شدُ این همه آدمِ کور نمی دید...
چشمانم را بستم...
صبح راننده دیر کرده بود
میگفت تصادف شده بود و راه را بسته بودند.
دهانم را بستم...
امشب توی یکی از سریال های ترکی پسری در کنج خلوت خویش در نهایت بدبختی و فلک زدگی شیشه ی عرق را در معده ی سوراخش ریخت و دوباره آن مایع ملعون را از راه دهان به آغوش گرم طبیعت بازگرداند...
تلوزیون را بستم...
با کاروان حله را برداشتم برای خواندن...نمی دانم چرا از بین آن همه شاعرِ خجسته اَد دست گذاشتم روی یک شاعرِ مفلوکِ بدبختی که 20 سال در زندان بوده و چه ها که نکشیده...غذایِ شاهانه اش نان خشک بوده و آن قدر این نان خشک در آن زندانِ دورافتاده لذیذ بوده که برای شاعر حکم کشک داشته...لباس ژنده،جسمی تکیده،حالی خراب،بی زندگی،بی امید........
کتاب را بستم...
به تقویم نگاهی می اندازم بلکه این چند روز تعطیلی دلخوشم کند...مناسبت ها را نگاه می کنم:قیام خونینِ 15 خرداد...تقویم را هم بستم...
۹۲/۰۳/۱۲
۰
۰
مینا