به نظرمان،در آن سراچه ی ضمیرمان، کار اشتباهی می کنیم که به جز نوعِ انسان،با هیچ موجودِ دیگری کانکشن برقرار نمی کنیم. نه با طوطی، نه با کاکتوس، نه با گربه، نه با مرغ و خروس، و نه حتی با شاه توت ها... یادم است یک زمانی برای پاس کردن امتحان تربیت بدنی باید طی تمرینات فشرده و طاقت فرسا،طناب میزدم تا خبره شوم و نمره ی کامل را بگیرم. در حیاط خانه ی مادبزرگ،جلوی درختِ انبوهِ شاه توت،عرق میریختم و بر اثر بلد نبودنِ طریقه ی درستِ نفس کشیدن و نفس گرفتن، ریه هایم می سوخت. نمی دانم در آن حال و هوایی که یأس و ناامیدی بر من چیره شده بود،چه حادثه ی ماورایی در من رخ داد که دست به دامنِ برگ های سبز و زبرِ درختِ شاه توت شدم...در حالی که جلوی چشمانم سیاهی می رفت و لبانم آکنده از ذکر"یا قوی" بود،بی هدف،انگشتانم را روی برگ می کشیدم به امید یک انرژی ای که از این درخت به وجود من منتقل شود و من بتوانم ادامه دهم...با حالتی التماس گونه در حالیکه تمام سلول های بدنم خواهانِ یک تکنیک درست از ناحیه ی عضلاتِ پاهایم بود روی گونه های سبزش دست می کشیدم...اما قلبا می دانستم،یا دستِ کم خیال می کردم اگر یک نفر مرا در این وضعیتِ اسفناک ببیند بی گمان به مجنون بودنِ من یقین پیدا می کند،اما خوشبختانه کسی نبود،من بودمُ یک طنابِ صورتیِ ملعونی که برایم حکمِ طنابِ دار را داشت،با مقادیری از شاه توت های نارسیده و به قول دختر عمه جانمان گدا توت،و یک جانِ بی جسم که هر لحظه احتمالِ افولِ توش و توانش بود... اما سرآخر آنقدر این انرژی زیاد بود که مرا به کل از طناب زدن منصرف کرد!! و در نهایت،ما موفق شدیم تربیت بدنی را با نمره ی تابانِ "11" پاس کنیم و از ته سرمان،در اندرونمان،جیغ بکشیم...!!!