زمانی که بیمار است.زمانی که هیُّ هی دور می زند توی وجودم توی زندگی ام مدام ریسمانش را می اندازد دورِ گردنم که چه بشود مثلا؟! روزهایی را که باید کاری می کرد تا فراموششان کنم باز همان روزها را رهبری کند برای رژه رفتن در برابر چشمانم...!
زمان بیمار است،((زمان هیچ چیز را حل نمی کند،بلکه همه چیز را ماست مالی می کندُ)) به قول امروزی ها "هاید" می کند روزهایی را که باید گم شوند در تاریخ های خاک خورده!!!
نار دانه مان،دخترکِ آبانی مان،دارد دور می زند در زمانِ من،در سیزده سالگیِ من.
اولِ آن روزها با "ترس از تاریکی" شروع شدُ سر آخر با "ترس از روشنایی" خاتمه یافت.
می شناسم آن روزها را،
بوی داغیِ چراخ خوابِ زشت
قطراتِ سردی که از گردنم فرو می چکید
کتابِ زهرماریِ "چیتی چیتی بنگ بنگ" با آن ماشینِ پرنده ی مضحک که سایه ای موچ موچِ مردکِ جن بازِ فیلم روی کاغذهایِ کاهیِ کهنه اش می رقصید.
نیازِ مبرم به یک چراغ،یک چراغِ پر نور که مثل آبِ یخ بریزد روی روحمُ بی هوش شوم از خوابی که باید می دیدمُ نمی دیدم.
دانه ی انارِ ریزی کنارِ من چون فرشته ای خوابیده بود و من در سیزده سالگی ام شب ها تا صبح می مردمُ زنده می شدم...
آه که چه شب های جان فرسایی را به صبح رسانیدم...
نار دانه مان،خودش توی یک فیلم بود،یک فیلمِ زنده.یک فیلمی که هیچ کارگردان و تهیه کننده و فلان و فلان نبود تا کات کنندُ نور بپاشند روی روحش! تنها بود.تنها هم کات کرد.
خداوندا این پوسته ی سفت و سختِ سیاه را بشکاف و دانه ی انارمان را رهایی بخش...
۹۲/۰۴/۱۸
۰
۰
مینا