دو شب پشتِ سر هم، در یک زمانِ مشخص، در یک محل یک فیلم را دیدیم. و هر دو شب در یک زمانِ مشخص به آشپزخانه رفتیمُ هر دو شب چراغ آشپزخانه می لرزیدُ روشنُ خاموش می شد.درست عینِ فیلم(البته با مقیاسی کوچکتر) و شاید اگر زود چراغ را خاموش نمی کردیم درست عین فیلم بامب! می ترکید!!! چرا چراغ آشپزخانه اینهمه وقت روشن است اما وقتی باید دچار نقصان شود که مشغولِ ریکاوریِ بعد از تماشای این فیلم هستیم؟! و چرا حتما باید در این ساعت؟! شاید چراغ هم می داند این آدمی که واردِ آشپزخانه شده تا دقایقی پیش شاهدِ یک شاهکارِ سینمایی بودهُ خواسته جوی به حالِ ما بدهدُ کاری کند باور کنیم شاید راستی راستی قدرتی در وجودمان نهفته است که همیشه مثل موجوداتِ تاریکی در خفا و هنگامی که بخشِ اعظمِ خانه در خواب است آن هم با پای برهنه و حرکاتی نه از روی سرخوشی بلکه از روی شگفتی های ناشی از سوال های کج و معوج پا به این مکانِ دور افتاده می گذاریمُ چیزی که در حقیقت آبِ گوجه ای بیش نیست را خون می بینیمُ فرض می کنیم نیمی از قاشق های خانه خم شده اند و زنی با پالتوی تیره با دوربینِ کوچکی ما را از خانه ی اسبقِ آقای شیخ السلام نظاره می کندُ الخ... هرچه که بودُ نبود مقدمه که چه عرض کنم داستانِ بلندی شد برای تجربه ی یک اتفاقِ نادر در تمام زندگی ام که شاید سالی یک بار به وقوع بپیوندد...چنان تجربه ای  که نه یک بار،بلکه دو بار ما را مشعوف نمود...!