تابستانی که قیافه اش غلط انداز است،همین تابستان است. تابستانی که فکر می کنیم شهدِ شیرین شکرستُ در اصل شوکرانی بیش نیست. تابستانی که یک مینو،بیسکوییتِ مینو را پرت می کند از این سرِ این اتاق به آن سرِ اتاق تکلیفش معلوم است. اینجا شده بحران سرا.از همان بحران هایی که محتوی اش چی بنویسمُ چی بکشمُ چیکار کنم است... کسی در این سرِ خانه در دغدغه ی اینست که سرمایه ی ملی دارد دستی دستی به تاراج می رود!!! دیگری دورِ خود حصار می کشد تا پنهانی خرده های ریز شخصیتش را با چسبِ مایع بچسباند. آن یکی بالاُ پایین می پرد که بتواند بینِ بد و بدتر یکی را انتخاب کند و هی مثل فرفره هارتُ پورت می کند و آخر سر خاموش می شود و نیم ثانیه بعدش از نو...! یک نفر هم هست که در اندیشه ای اینست برود تصویرِ دخترکی را بکشد که چشم ها و دست هایش بسته است روی صندلی نشسته استُ در تقلای خوردنِ یک سیبِ زهرآلود است(از همان سیبی که سفید برفی خوردُ پخشِ زمین شد) اما نقاشی بلد نیست!! و جوری در عطشِ کوتاهیِ موهایش است که انگار ضحاک است و هر آن باید منتظرِ یک مارِ بدبختِ گدا باشد که دم به ثانیه زر می زند:هِ یه مغزی به من نمیدی من بخورم!!! و همچنین این آدم دلش می خواهد برود شلپ شولوپ پاهاش را بزند توی یک آبِ عظیم که انتهایی نداشته باشد...دیگر دلش نه نان مربایی می خواهد نه بامیه و نه حتی لواشک! حتی ماهی هم نمی خواهد! رفته یک نرم افزارِ سیب زمینیِ نی نی دانلود کرده می خواهد بزرگش کند!! فرک می کند این سیب زمینی می تواند برایش فرزندی کند. می خواهد کمی کشُ قوس بیاید.کشُ قوسِ اختراعیِ خودش.یک نفر هم باشد برای حالت دادنِ به کشُ قوسس راهنمایش باشد.دلش می خواهد مثل فنر بپرد بالا و پایین بی آنکه احساسِ کند رگ هایش در هم گره خورده اند یا مغزش جا به جا شده یا نورون هایش چمدانشان را بسته اندُ با حالتِ زن های طلاق گرفته با چشم های باد کرده می گویند:تاکسی! تاکسی! دلش می خواهد بپرد توی یک آب زلالی که شبیه استخر است و دست هایش را دورِ میله قفل کندُ مثلِ یک کنسروِ تن ماهی روی سطحِ آب موج بخوردُ وقتی سرش را بالا می گیرد ببیند دوستش روی لبه ی استخر نشستهُ با دستانی که شمایلِ تفنگِ دو جداره را دارد مغزش را نشانه گرفته و یک چشمش را بسته است تا قشنگ بخورد به هدف!! از مژه هایش آب بچکدُ به خانم های خانه دارِ چاقُ توپولی که مثل سفره ماهی یک سر چسبیده اند به دیواره های استخر و می خواهند از بغل بروند تا کمتر در معرضِ تصادف با اره ماهی های وحشی قرار بگیرند تکنیک های اولیه را یاد بدهد. دلش کفشِ پاشنه بلند می خواهد.از همان کفش هایی که صدای خفه دارند. دلش می خواهد با یک دوست برود بیرون از اولِ سه راه تا چهار راه لام تا کام با هم حرف نزنند.حتی به هم نگاه هم نکنند.فقط موقع رد شدن از خیابان دست هم را بگیرندُ به ماهی های توی حوض خیره شوند.بدونِ اینکه لبخند بزنند یا ماهی خاصی را برای هم نشانه گیرند.زود هم برگردند خانه تا بعضی ها شلوارشان را نکشند روی سرشان! دلش می خواهد دلش برای هیچ چیز تنگ نشود.نه برای شولی های یهوییِ مادربزرگ،نه برای شیرینی خامه ای های یهوییِ عمه برای مناسبت های خاص،نه برای بازی کردنِ عمو با سوییچِ ماشین و چرخاندنش دورِ انگشت،نه برای نگاه های سر تا پا مهر ولی مسکوتِ پدربزرگ،نه برای آهسته راه رفتنِ عمو تا دم در برای مجال وراجی های بیشترِ من،نه برای شمردن های نوه و نتیجه های مادربزرگ که قبلا نوزده تا بود حالا شد بیست تا!،نه برای شیرین سخنیِ دختر عمه ی کوچکی،نه برای جوک های دختر عمه ی بزرگی،نه برای نفهمیدنِ لهجه ی غلیظِ یزدیِ زن عمو،نه برای خنده های آن یکی زن عمو،،، دلش می خواهد دیگر دلتنگِ کسی نباشد.تمام نورون ها و سلول هایی که به بخشِ احساساتُ عواطفِ مغز مربوط می شوند یک جوری چیده شوند بروند گورشان را گم کنند!!! نیمه نیمه از زندگی مان گاز می زنیم بی آنکه طعمِ واقعی اش را بچشیم.نیمه نیمه راه می رویم بی آنکه امیدی برای رسیدن به مقصد داشته باشیم.نیمه نیمه بر می گردیم بی آنکه بدانیم به کجا می خواهیم برویم... پروژه ی ناتمامی دارد این آدم. . .که می خواهد استاد راهنمایش صدای آب باشدُ بس. بعد از ثبتِ این مطلب،یکهو خواهر جان اندیشه اش با اندیشه ی آن سومِ شخصِ فوق تلاقی کردُ به یادِ سفید برفی افتاد.یک سفید برفیِ دیوانه که در صدد است این کوهِ سیبِ زهر آلود را بخورد!! و به قولِ خالقِ این اثر،این سفید برفی آنقدر دیوانه است که دارد دست هایش را هم در هوا تکان می دهد!!!