در یک هوای ابری رفتم تا کمی از حالُ
هوای دی ماهی پرت کنم خودم را در حالُ هوای روزهایی که سایزِ مغزم اسمال
بود،اما ابری تر شدم وقتی در معرضِ معاشرت با یک سری موجوداتِ عجیب الخلقه
ای قرار گرفتم که هیچ شباهتی با من نداشتندُ فقط در هر نفسی که می کشیدم به
یادِ خودم می افتادم که ساعاتی پیش، در سیاره ی خودم راحتُ پاکیزه نشسته
بودمُ و لنجُ پوزم را برای چند تن از یارانم کج و معوج می کردم.
آدم این جور
وقت ها وقتی پیدا می کند برای یافتنِ خویش در جایی که نیست.در جایی که
باید باشدُ،نیست.
در پایانِ
آن قرارِ ملعون و کسل کننده،بر آن شدم تا سرنخی از خود را بیابم در یک
دامنِ زپرتیِ تو خونه ای که مدت ها قبل برای شکارش نقشه کشده بودم.دامن را
به هر مصیبتی که بود خریدم و انداختمش توی پلاستیک.کمی دلم گرم شد وقتی می
دیدم قطعه ای از منی که نیست را می توانم به این دامن متصل سازمُ دوباره
برگردم به سیاره ی کوچک خودم،با موجوداتی که اول از هر چیز،من را به من
تقدیم می دارند تا خودشان را.
۹۲/۰۵/۱۲
۰
۰
مینا