ما مردمانِ پس از سالهاُ پس از باران هاُ پس از برف ها هستیم.
در وسط برفُ بوران،جایی بین امیدُ نا امیدی،ناگهان ماشینی پیشِ رویمان ترمز می کند،مردی را می بینیم که دوان دوان به پیش می آید.مردِ مو سفیدی که سالها پیش،وقتی که جلوی دهانمان دندان نداشت،کنارش ورجه وورجه می کردیمُ با بچه هایش توپ شوت می کردیمُ دسته ی تراشِ رومیزی را تا جایی که نفس داشت می چلاندیمُ تا آشُ لاش نمی شد ولش نمی کردیم.
در جایی دیگر،جایی که هیچ نگاهی در جستُ جوی نگاهِ دیگری نیست،مردی ظاهر می شود با موهای سفید،که وقتی کودکِ خُردی بیش نبودیمُ با هم بازی هایمان توی راهروهای قطار،از زیرِ دستُ پاها سرخوشانه می دویدیم،یکهو از زیرِ پرده ی یکی از کابین ها دستش می آمدُ ما را نزد خویش می نشاندُ با خنده اش پوستِ زغالیِ آفتاب سوختهُ دندان های یکی در میانمان را نوازش می کرد.
پس از سالها،پس از گرم شدنُ سرد شدنِ کره ی زمین؛پس از رفتنُ متولد شدنِ خیلی آدم ها،پس از بارشِ سال های طولانی،لئوناردو کوهن هایمان را می بینیم که ما را در زمانی منجمد، بینِ 6 سالگیُ 20 سالگی نگه می دارندُ تا یک الی دو ماه همان جا حبسمان می کنندُ می روند.
خیلی دنگُ فنگ دارد تا از آن برهوتِ فاصله دار،به نقطه ی روزمرگی برسیم.
شاید روزی،در لا به لای ازدحامِ شهر،یا بینِ صدای رعدُ برقِ بارانِ زمستانی،یا صدایِ زنگِ تلفنِ بابا،اثری از لبه ی مشکیِ کلاهِ کوهنمان پیدا شودُ یا بندِ زمان را از پایمان بگسلد،یا ببندد.
۹۲/۰۵/۲۵
۰
۰
مینا