عاقبت جلبک ها از روی فیلترمان شسته می شوند.
از روی لبه ی تیغ به پایین می پریمُ شربت میل می کنیم.
گودیِ قلبمان را تا به آنجا متصور می شویم که گویی وسط نخاعمان است.
از فرطِ بالُ پر زدنِ دل به سوی آینده ای که با مهر شروع به آغازیدن می کند دیگر چیزی در این کالبد سنگینی نمی کند.
در چنان بهبهه ی سبکی از زمان ورزیِ روزگار ،سکنی گزیده ایم که دل توی دلمان نیست تا برویم به پیشوازِ آینده و ریختنِ دلُ روده هایِ خانه ای که بین ارکیدهُ غیر ارکیده گیر کرده است.
چیزی چون ذوقیِ جاودانه،امّید بارمان می کند که دیگر قرار نیست بامدادان،وقتی که درِ سلول ها باز می شوند چیزی را درست پشت سرت،در آینه ببینی که با عقل جور در نمی آید.چشم هایی سیاه با یک مقنعه ی آبی.
...
و گشنیز،با آن قیافه ی رنگ پریده ی بیمار،چیزی در چنته دارد به نامِ:روح انگیزی.
۹۲/۰۶/۰۲
۰
۰
مینا