قرارم با خودم این بود که  طی کنم بی خیالیِ چیزهایی را که مثل پنیرند،و مثل سالیان سالی که متروک منش آمدمُ متروک منش تر،رفتم،بیایم و از قلعه ای بگویم که ساخت چین است ،یا از گوشتک های گرم نرم آلودی بگویم که منتهایش می رسد به کسی که مرا به دنیا آورد،یا از  تغییر رویه های نابهنگامِ ناردانه مان که گاهی گلستانمان می کند و گاهی خارستان،یا از ملاقاتم با بزرگانی بگویم که با وجودشان باعث می شوند بیش از پیش شیدای رشته ام شوم و بی خویشی را آرزو کنم،یا از نفوذ بی مقدار اکسیژن خالص در بطن ذره ذره ی روحم بگویم ،آمده بودم تا بگویم چقدر به زندگی عشق می ورزمُ چقدر احساس حماقت می کنم که هیچ سالی،به اندازه ی امسال،روند آمدُ شدِ فصل ها را حس نکرده بودم و طعم لذیذش را نچشیده بودم  . خواستم بگویم چقدر دلم تنگ می شود شب ها،برای کسانی که روزها هم همچنان در جلوی چشمانم دلتنگشان هستم... خواستم بگویم تا گفته باشم که برای گفتن آمده بودم،قرارم با خودم این بود که بنشینم و بگویم اما ناگهان رژه ی سوسککی جاهل و کم جثه بر شانه ام قرارم را به بی قراری تبدیل کرد...