و دیگر هیچ گاه "جاده نامِ مرا فریاد نخواهد زد".و هیچ پگاهی رنگِ مرا نخواهد دید.دیگر هیچ ردپای سوزانی از تابشِ خورشید با خود حمل نخواهم کرد،یا هیچ گلوله ی برفی،یا چکه ی بارانی.دیگر هیچ اسکناسی ته جیبم مچاله نخواهد شد.دیگر هیچ وقت از راه پله هایی که شبیهِ راه پله های درمانگاه ها به سمت اتاقِ تزریقات است بالا نخواهم رفت.هیچ اتاقی دیگر برایم گرم نمی شود و هیچ چایی برایم ریخته نمی شود و هیچ شیرینی یا شله زردی برایم در یخچال نگه داری نخواهد شد.هیچ استادی بر نامم مکث نخواهد کرد و هیچ نازنینی را نخواهم دید.دیگر موبایلم زنگی نمی خورد و دلیورِ رسیدنم دیگر هرگز جیبِ جلوی کیفم را نخواهد لرزاند.هیچ لواشکی جمع نخواهد شد و هیچ چیپسی را قرار نیست به یک بچه ی 8 ساله تحویل بدهم.هیچ آمدنی برای خاطرم نخواهد بود و هیچ ظرفِ پر از پوستِ تخمه ای را خالی نخواهم کرد.دیگر عبارتِ"سلام مرا هم برسانید" گُم خواهد شد و هیچ کس از چگونگی ام مطلع نخواهد شد.دیگر چیدنِ هیچ شاتوتی دستانم را قرمز نخواهد کرد و رابطه ام با گیاهانِ صبحگاهی کمرنگُ کمرنگ تر خواهد شد.دیگر هیچ ضربه ای به آخرِ هفته ام قلبم را فشار نخواهد داد و به هیچ رفتنُ،هیچ آمدنُ،هیچ رسیدنی دلخوش نخواهم بود.و در آخر من خواهم ماند با خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم.