آن خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم چسبش دارد توی چهارشنبه-پنجشنبه ها ول می دهد.و حس می کنم آنقدر اوضاعش وخیم خواهد شد که ممکن است کارش به روزهای هفته هم بکشد.به تازگی یک تراژدیِ عظیم بر کفِ سرم نشسته و دارد مغزم را می جود.یک کسی بینِ بودن و نبودن گیر کرده و آن کس مرتب با من در تماس استُ یک دم فارغ نمی گذاردم.دلم شور می زند.یکهو بندِ دلم پاره می شود،یک چیزی توی سرم لی لی می کند،و گاهی در نقطه ترین نقطه ی این روزها که بی هیچ محتوایی سپری می شوند از گذشته جا می مانم.انگار تمامِ جــانم می خواهد "برایِ" چیزی باشد ولی تنم "به" چیزی بودن را بیشتر گره می زند روی روحم که اکنون متراکم تر از دیروز است.چه میدانم این روزها درگیرِ یک سری امورِِ چخوفی شده ام که حس می کنم تنها علاج کارم اینست که طفلی که روی قله ی درونیِ سرم توی گهواره خوابیده و بی وقفه گریه می کند را خفه کنم و راحت بخوابم.
۹۲/۰۶/۱۵
۰
۰
مینا