صبحی که از همیشه برایم زودتر شروع شد،دلشوره ام را بسط داد به قلب شوره،گلو شوره و معده شوره.چه می دانستم زدنِ یک سری عدد توی یک عدد سیستمِ زاغارت، اینهمه می تواند سیستمِ اندرونیِِ با عظمتِ یک آدمیزاد را مختل کند!! دوستِ نازنینم آمدُ به من پیوستُ حواسم از هرچه سیستم بود پرت شد. بر حسبِ اتفاق،جفتمان مشکی پوشیده بودیم برای تسهیلِ امرِ استتار.که البته یک راهروی راستُ مستقیم جایی برای تعبیه ی ما در خود نداشت. میگفت:اینجا شده مثل درمانگاه.و بود.درست عینِ درمانگاه بود.درمانگاهی که منِ مریض میبایست خودم میرفتم دنبالِ برگِ ترخیصم تا برای همیشه بروم خانه.همراهم هم که همه اش مجبور بود سیمِ سرمم را بالا بگیرد که یک وقت کسی پا رویش نگذارد.که قطع نشود.از این دالان،به آن دالان. انگار دو تا که باشی بهتر می بینند.و چقدر بد است که بفهمی دو هفته ی تمام نامرئی بوده ای.که صرفا با وجودِ نا دیدنی ات یک کاغذی را از توی هوا می گرفتیُ دوباره به هوا پسش میداده ای. آدمِ نامرئی که عطسه نمی زند.اما همان آدم امروز در اوجِ اوجِ اوج،عطسه که هیچ،خنده هم کرد! حالا هی بیاُ بگو باید باشی. ناهار را که با هم خوردیم،با هم نامرئی شدیم!یکهو! هیچ کس مزاحممان نشد.و اگر آن کاغذ سبز نبود،هیچ وقت چشمشان نمی دید که این کاغذ به ما متصل است. دلم می خواست دوستم نامه را بگذارد توی پاکت،که باد نسپردش به دستِ روزگار.که اگر دستِ من نبود،دستِ او باشد که نامه سالم برسد به مقصد. که حالا باید صدایِ خالیِ آب را بشنوم.و به ترم اولی ها بخندم. امروز چنان گذشت که هیچ روزی نگذشته بود.