با اولُ آخر های فصل ها،سازش نمودن همیشه دشوار است.
این نبردهای تن به تنِ تی شرت،با سویی شرت،هر ساله دو
بار تکرار می شوندُ تکرارش هرچند دیر به دیر است،اما طپشِ نجوایش بی اندازه تازه می
نُماید.
و این شدن ها،مجالی می دهد به انسان برای فراموش کردنِ
هرچه بیشترِ روزهایی که نباید باشند،ولی هستند.
روزهایی که در یک درمانگاهِ اداره نما،با یک سوزن چاه
عمیقی را حفر کردم و خاطره ای فراموش نشدنی گذاشتم،و خاطره ای بس فراموش نشدنی
تر،برداشتمُ رفتم.
در این روزها همه چیز،جورِ دیگریست.گاهی یادم می رود.و
عینِ ده سالِ پیش،که همه چیز جورِ دیگر بود،فکرِ فکر کردن به نامم بر من چیره می
شود.
و یک چیز بینِ نامم و کمی جلوتر از ده سالِ پیش مشترک
است.و آن اینست که عبورِ دیگران بر من،تا مدت های مدیدی لایه ای از یک ماده ی زهر
آگین را بر سطحم می پاشد.و همچنین است عبورِ نادیگرانی بر من،که انگار هرگز قرار
نیست روی سطحِ من بتابند...و این موردِ آخر،در نهانی ترین زوایای وجودی ام نیز آرزوها
و ترس هایم را می کاود.آن هم درست زمانی که آنقدر اعتبار ندارد تا معلومم کند چپ
است،یا راست.و این خود لطیفه ایست برای خنداندنِ نوعِ دیگری از دیگران.که از فرطِ
بودن،همیشه بی عبورند.
نمی دانم چقدر احمقانه می تواند باشد این سخن،اما این
روزها به جد،در تکاپو ام برای ممنوعیتِ هرچیز که به تکوینِ یک خاطره منجر می
شود.که می خواهم اینجا همه چیز صفر باشد.همیشه توی یک صفر باشم.یک صفرِ عمیقِ پر
رنگ.
حالا که ماهی ای در کار نیست،این
اندیشه بیش از پیش روی پیشانی ام می چرخد که اصلا انگار هیچ چیز نبوده است.و این
ماهی مالِ جهانی ست که هیچ گاه نبوده است.
و حالا،با عمقِ عمیقی از
غریبانگی،در این ورطه ی هولنآک،خوشحالم که متصل به کلیدی هستم که غریبانگی را به
طرزِ شگفت آوری به چالش می کشاند.
نقطه.نقطه.نقطه.
۹۲/۰۷/۰۵
۰
۰
مینا