با همان حالتِ زارُ نزاریِ استمراری ها،غنچه های ذرت بوداده ی ترس هایمان دارند تقُّ تِق می شکفند.و در این بین:وقتی که آدم بیش از حد خود را به نفر،یا نفراتی پیوند می زند،دیگر آدم نیست،تبدیل می شود به خُرده های از هم وامانده ی چسبناکی که همه ما توی مغزِ کاه ها،لابه لای دلُ روده های کوه،دیده ایم.وقتی که یک نفر،درست بیخِ گوشِ آدم،با نوکِ مداد به پهلوی خودش سیخونک می زندُ آن ظرف ترش،یک آدمکِ از دفترُ کلاسور گریزان،تازه تویِ پرانتزِ ستونِ فقراتش گرم شده،یکهو پهلویش اندازه ی یک صفرِ بزرگِ پررنگ،تو رفتگی پیدا می کند،دیگر چه کسی می ماند تا هر روز پشتِ سر آدم کاسه کاسهُ حتی گالون گالون، آب بریزد؟!کِی این هشت سالِ لعنتی تمام می شود برایت؟!کِی..
۹۲/۰۷/۱۸
۰
۰
مینا