پنداری،پنداری،پنداری:
روزی از همان روزهایی که داشت به پاییز می انجامید،در طیِ یک سری فعلُ انفعالاتِ حیاتی،از یک ارتفاعِ خیلی بلند،ما را پرت کرده اند به قعرِ زمین..!! و چون اینجانب،اکثرِ اوقات،غرقِ در سرمستیِ کوشوفِ(جمع کشف ها!)جلوه های زندگی به سر می برم،یا نفهمیده ام،یا نخواسته ام بفهمم که یکی از سوییچ های زندگی ام در اثر اصابت با زمین،سوخته!! و گمان می رود متلاشی هم،شده!!
لذا بر خود واجب می دانم که به این حقیقتِ دلگزا،معترف گردم که تازه دارد دستگیرم می شود که کجای مغزم کبود شده.زیرا که چند صباحی،و همچنین لیالی ای نیز،هست که هرچه فرکانسِ مثبت به جهانِ پیرامونم می پراکنم،یا اصلا جوابی بر قلبم واصل نمی شود،یا اگر بشود،حکمِ همان "چنانت بکوبم به گرزِ گران"ِ فردوسی مان را دارد.که سرانجامِ این گیرُ نگرفت های فرکانسُ ارتعاشات به این عبارت منتهی می شود:اصن نخواستیم بابا!!!نخواستیم!!
۹۲/۰۸/۰۶
۰
۰
مینا