همین طور روزها پشتِ سرِ هم ساخته می شوند،منتها با یک فرمتِ دیگر.شب ها دیگر تکراری نیستند،روزها هم درجه ی آفتاب با روزِ قبل فرق دارد؛انگـــار نه انگــار که دلم می خواست همه چیز صفر باشد اینجا.که دلم می خواست روی عقربه ها بنشینمُ خیلی آرام و صبور،پا به پای این گجتِ مقدس بروم پایین...هیچ دلم نمی خواست با عقربه ها گلاویز شوم.گفتم اینجا که بیایم خالی خواهم بود،بی تداعی.بی مخدوشیت،بی خراشیدگی های لحظه ای.گفتم اینجا نمی گذارم زمان برایم کشُ قوس بیاید،نمی گذارم حواس هایم خرجِ بیهودگی شوند،خرجِ نگاه کردن به ساعت،گفته بودم هیچ گاه برای خودم ساعت نخواهم خرید،به جایِ ساعت،پولکِ ماهی می چسبانم،با لاک دکمه های زاپاس را رنگ می کنم،پیچکِ سبزم را روی شاخه های جالباسی می آویزم،عکسِ فروغ را در حالیکه سیگار به دست گرفته به صورت کج،می گذارم روی میز،جمله ی پر مغزی را هم که اَدِل توی آهنگِ اسکای فالش خوانده بود را هم درشت و خوانا می نویسم روی یک دیوارِ،که مثلا شبانه یک زامبی از زبانِ من این را روی دیوارم نوشته و رفته،تازه رو بالشی ام را هم گِلی کرده و موقعِ رفتن حواسش نبوده و یک لنگِ روفرشی ام را شوت کرده آن وَر.گفتم اینجا که بیایم،یک ستِ کوچکِ سماورُ وسایلِ چای خوریِ سنتی راه خواهم انداخت.و توی قوطی های داروییِ مخصوصِ آق داییمان گل خواهم کاشت.اما از روزی که پایم را اینجا گذاشته ام،گردیِ صورتِ یک ساعتِ بی رنگ،با عقربه های نازکِ مویی،اما با فرکانسِ صوتیِ بیش از بیست کیلو هرتز!!! شده یارِ بی یارم.اینجا نه سماوری هست،نه بندِ کفشِ زامبی ای توی جامدادی ام پیدا شده،فقط روفرشی هایم همیشه جفت است آن بیرون.و ساعت.
۹۲/۰۸/۰۷
۰
۰
مینا