باورکردنی نیست که چطور یک نفر قادر است در عرضِ اندک مدتی،عملِ کشف الخویش را انجام دهدُ وقتی خوبِ خوبِ خوب باریک می شود،ببیند که سراسرِ *نخِ فتیله اش پوک بوده.
اصلا نمی شود این داستان را هضم کرد که کسی،سالیانِ سال با پدیده ی مقدسِ شب ،طرح دوستی ریخته باشدُ تمامِ روزش را فدای شوقِ مسکوتِ اندیشه های شب اندیشی اش کرده باشدُ،بعد یکهو ورق برگرددُ در عرضِ چند روز ،از شب، فراری گرددُ به سپیدهُ صبحِ صادقُ کاذبُ الخ...دل ببندد.چطور امکان دارد که یک نفر آن قدر اندیشه های نابِ عارفانه اش رو به فترتُ سستی بگذارد،که به کله ی سحر بیدار شدنُ پیچیدن توی مانتوُ مقنعهُ چنبره زدن توی کلاس خشنود باشد.(به قولِ معروف:تا این حد ینی...!)
علاوه بر همه ی این تفاسیر،این اتفاقِ بی غلُ غشِ "فیلِ طرف یادِ هندوستان کرده" لطفش به این است که در شب بر انسان مسلط گردد،ولی عمقِ مصیبت اینجاست که آدم می بیند توی ساعتِ 11 صبح،این اتفاق به وقوع می پیونددُ وا مصیبتا،که منطقه ی جغرافیایی اش هم درست جایی است که روزانه هزاران هزار فیل تردد می کنند،اما نه فیلِ هندوستان،که فیلِ هندوستان چیزِ دیگریست...
به هر روی،کمی از این روزها دل آزرده ایم.و کم کم داریم رو می آوریم به سمتِ علمِ نجومِ قدیمِ گرامی مان،و افکارِ پریشانُ تاب خورده مان را با این اندیشه ها تافت میزنیم که :آری،شاید امروز فلان ستاره مان در فلان برج،و در فلان منزل،و در فلان کرانه،مقیم شده که مژه هایمان دیگر مثلِ قدیم نایِ شهلا شدن ندارندُ کسی هم در این حوالی نیست که دیوارِ ما را بشکندُ بگوید:ای دوست،کجایی؟!
آدمی که امپراتوریِ چندینُ چند ساله اش،در عرضِ چند روز،در دل خاک منزلی آبادان گرداند،شبُ روزش یکی می شود دیگر.
* در حواشیِ کتاب گران مایه ی درسی ام(!) خواندم که:در حرفه ی صیادیِ قدیم،صیادان برای به دام انداختنِ طوطی های خوش آبُ رنگ،بندی را به دو سرِ درخت می بستند و داخل طناب را به نوعی خالی می کردند و یک نخِ سبک و ناچیز را داخلِ آن تعبیه می کردند.پرنده ی مذکور،به خیالِ اینکه این بند می تواند استراحتگاهِ دنجی برایش باشد بر این بند می نشیند و در اثرِ سبکیِ بند،از زیر در می رود و چَپَکی می شود و تالاپی می افتد توی مشت صیادان.
۹۲/۰۸/۱۱
۰
۰
مینا