دیشب آمده بودم برای اینکه چیزی ننویسم،و ننوشتم.نمی شد توی دقیقه هایی که از حد استانداردش گذشته،توی سربالاییِ یک شبِ آبان ماهی نشستُ نوشت. حدس می زدم بعد از ننوشتن ام،خوابم نخواهد برد،و همین طور هم شد.و مثل شبِ دیشب،با آن تمِ شمعش،کاملا برایم روشن بود که صبحم هم بی لبخند خواهد بودُ مجبور خواهم شد هر ده دقیقه یک بار،رطوبتِ صورتم را تمدید کنمُ با همان نمِ قبلی ای که از دفعه های پیش روی آن حوله ی بی ظرفیت باقی مانده بود،قطراتِ وار رفته را یک جوری راستُ ریست کنم و به همکاریِ سخت کوشانه ی سلول های پوستی برای رنگ آمیزیِ هرچه تیره ترِ مناسب با این ایامِ پوست،کمک کنم.و این هم شد.از بین رنگ های خاکستریِ فیلی،خاکستریِ آسفالتی و خاکستریِ ضبطِ صوتی،خاکستری- ارغوانیِِ تهِ دیگچه های مسیِ قدیمی تصویب شد.و حادثتا خوب هم شد. می دانستم وقتی که از ننوشتن دست کشیدم،توی آن گلدانِ کوچکِ خالی که اگر شعور داشت،می توانست صبح ها اکسیژن بیشتری برایم بپراکند،تا من دیگر گولِ آن اکسیژنِ استرلیزه نمای سه شنبه را نخورم،آبی خواهم نوشید.و این مطلب را هم از قبل ها پیش،در ضمیرِ خود پیش بینی کرده بودم که دیگر محلِ سگ هم به بودن و نبودنم در بینِ این دیگرانِ لا وصفُ و لا صفت، نخواهم گذاشت.و نگذاشتم.و تازه توی سرشان هم زدم که آری،"احمد محمود" خودش گفته که:((سالهاست منتظرِ آمدنِ روزهای بهترم ولی نمیدانم چرا هنوز هم،دیروزها بهترند...))و پس از این جمله ادعا کردم که من جوری درجه ی کیفیِ پز دادنم به شما بالاست،که هم اکنون،بهترین دیروز،بهترین امروز،و بهترین فردای من است!! حالا هم بروید و سرتان را بگذارید روی زمین!! اما نشنیدند آن دیگران،و هیچ زمینه ای هم نیست که بشود سر بر زمین گذاشتنِ اینان را رویش پهن کرد.بیخودی التصویرِ محض. بعد از آن هم یک عالمه تصمیمِ ریزُ درشت جلویم ریخته بود که بقاپمشان،اما این کار را نکردم.در نتیجه هیچ تصمیمی اتخاذ نگردید. ... ننوشتنم هم که تمام شد،به هیچ چیزِ هیچ چیز فکر نکردم.موکولش کردم به امشب،که قرار است سر برسد...