آدم یک وقت هایی دلش می خواهد شنبه هایش اسطوره ای باشد دیگر...یعنی گاهی توی دلِ آدم ولوله می افتد که سر فرو کند توی درِ کمدِ نارنیاییُ از مسیرِ حلقوم،واردِ شخصیتِ "سارا"ی  اعصاب خاکشیر کنِ بچگی هایش شود،یا دلش می خواهد با موهای ژولیده دست به کمر بایستد بالای سر آن دفترِ آبیِ مهدکودکی که هرچه تعریفُ تمجیدِ والدینی درش بود با زورُ نهایتِ رعایتِ آیینِ نگارش و ویرایش دیکته شده بودُ دفتر را هم یادش میرفت ببرد تازه!! آدم یکهو به سرش می زند که مثل همان اعصاب خاکشیر کنِ دهه ی هفتاد،ساعت 9 شانه به زلفانش بزند،ساعت 9 و ربع،مسواک بزند و ساعت 9 و نیم برود بخوابد و مامانش بیایدُ روی پیکرِ نیمچه اش،یک لحافِ گل گلی را تا بیخِ گلویش بکشد و از گونه های گلگونِ فرزندش ماچی بخورد و خلاصه همین مراسمِ خوشمزه ای که اکثرا توی نوستالژی هایمان ردی از ایشان داریم،نیز اجرا گرددُ صبحش هم با کشُ قوسِ خاصِ پلنگ صورتی ای،و دمپایی های کله پاندایی شروع شود.....حالا این خواهش های بیجای دل کجاُ خشک شدنِ جامه های عمل توی این سرمای دلگزا کجا...!!باری،تمام آن تصاویرِ کذایی را چیدم که بگویم هیچ شبی،حتی خاطره ی حمله حیوانی بر من،لرزه بر اندامم نیفکنده بودُ به خوابُ آسایشم خللی وارد نساخته بود،تــا همین شب گذشته.بی تنفس،برای دفعِ معضلِ اطناب،می خواهم بگویم که آن جمعه شبمان که وصل بود به این شنبه ی اسطوره ای،کار از قبضه ی لحافُ بوسه ی مامان گذشته بودُ تا صبح در قبضه ی خفیف ترینِ بی وجود ترین مخلوقِ خدا بودیم:پشه ای ملعون و سمج که هر بیست دقیقه یک بار قاچی از کالبدمان میزدُ به طریقتِ شاپرک ها،هی می رفتُ هی می آمد!!و بی اغراق نیست اگر بگویم من بعد،شب هایم را به سبکُ سیاقِ رستمی می گذرانمُ با همان جوشنُ گوپالُ گرزم(که عبارت است از چادری که در واقع خیمه ام است و پمادِ مخصوصِ نیشِ حشراتمُ بوف باف(اسمِ عربیِ همان پیف پاف))سر بر بالینِ معرفت می گذارم. و در انتها،عصاره ی مطلب را خیلی پاکیزه برایتان می نگارم: بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که به عقرب بال عطا نکرد... و السلام.