باران که میریخت روی سقفِ خانه،فکرم میرفت سمتِ چیزهایی که ممکن بود از روی سهل انگاری،توی بیرونِ خانه جایشان گذاشته باشم.مثل کفش هایم،یا مثل لباس هایم که احیانا روی بند بودند،یا حتی آدم هایم...باران همین جور میریختُ میریختُ من فکر می کردم الان کفش هایم را باد برداشته و برده و انداخته توی یک درخت،یا لباس هایم،یا آدم هایم...صبح هم که میشد خیالم راحت نبود،فکر می کردم ممکن است چیزهایی،از یک آدم سهل انگار،که توی یک شب بارانی بیرونِ خانه اش جا گذاشته را باد آورده و انداخته توی درختِ خانه ی ما،مثل کفش هایش،مثل لباس هایش،یا حتی آدم هایش......هیچ گاه در باران،آرام خاطر نبودم.هیچ گاه.نه در باران،نه در کلاس های شاهنامه.هیچ کدام.