بعد از آن سوزُ گدازهای بی موقعِ به گاهِ این میانترم ها،اندکی خویشتن را به شارژِ آخرِ هفته زده بودم.پاسخ هایم را هم همین پریسَحَر پیش،که خواب بر پلک هایم هبوط نمی کردُ توی همان عالمِ معنا،لای شاخه های طوبی گیر کرده بود، قشنگ تا کرده بودمُ به صورتِ کاملا صرفه جویانه،توی ساک دستی ام تعبیه کرده بودم تا از آن ور هم بتوانم پاسخ های بیشتری در وی بچپانم. با وجودِ اینکه می دانستم احمقم،ولی نمی دانستم روزی می رسد که کسی پیدا می شودُ از زبانِ کسی،این لفظِ کاملا شخصی،و خصوصی را می شنوم.و به تبعِ آن،اندکی دچار اختلالاتِ مغزی گشته بودمُ باز به تبعِ آن راهِ شُش هایم گویی مسدود شده بودُ باز هم به تبعِ آن،حلقُ گلویم نیز مثل دستمال کاغذی های تهِ شلوار جین هایم کاملا در هم تنیده بود.با همه این امراضِ لاکردار،سعی می کردم این احمق بودن را بگذارم به حساب،و مسیرِ سنگلاخیِ از سردر تا دانشکده را برای خویش آکنده کنم از افکارِِ فوقِ پازیتیو...! از خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است شروع کردمُ وقتی به خویش آمدم دیدم تا مرزِ ((وَسَعَِ کرسیُّهُ السَّماواتِ و الأرض)) هم پیش رفته ام. در طیِ آن مسیر،خیلی چیزهای خوبِ سرخُ سفید را در ضمیر تکرار می کردمُ به هیچ جانبی رو بر نمی تافتم.هر آن ممکن بود دچار شوم.دچار به فاجعه ی ساعت،یا تاریخ.