اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب می شد.بی تعارف بگویم؛خوب موقعی بود برای کندنُ رفتن.در زندگیِ کرم های پیله پرستی چون من،که هیچ پتانسیلی برای پروانه شدن ندارند،به ندرت پیش می آید که استاتوسِ روزشان بشود:"هوسِ سفر نداری،ز غبارِ این بیابان؟!" و به این فکر بیوفتند که بلاخره دیر یا زود باید روشن باشند که وقتی کار به جای "دلتنگی"...این واژه ی سخیف التلفظ رسید،دیگر دیالوگ های "پل چوبی" و اینکه "امید به معجزه از خودش مهمتره" و عبارت های بی سرانجامِ این چنینی،جواب نمی دهدُ باید گفت:"ای که دستت می رسد،کاری بکن!"اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب میشد.اگر دو-سه روز خاموش می بودمُ در عرصه ی زندگیِ مجازی و واقعی،حضورم کم رنگ تر می نمود،شاید کسی نیز مرا دلتنگ می شد.شاید احمق بودنم در نظرِ کسی اندکی کم فروغ تر می شدُ یک عذرخواهیِ تُپلُ چاقُ چله،توی دلِ غمزده ی جمعه شبم انتظارم را می کشید...شاید نبودنم برای این اهالی،طاقت فرسا میشدُ می توانستند سه تایی،برای اینکه غمِ نبودنم را فراموش کنند،به یک میهمانی شام بروندُ تا دیروقت بنشینندُ جیغ طوطی بشنوندُ خبرهای آخرین قسمتِ عمرِ گلِ لاله بشنوفندُ برایم پیامک بزنند...این دو روز می توانست خیلی خوب،یا خیلی بد بگذرد،اما خوبی اش به این بود که لاجرعه می گذشت...چونان همان "آب سیرِ آتش فعل"...اما نشد،پیله هکِ بد مصّب،هی تنگ ترُ تُرُش تر شدُ هی من را بیشتر فرو برد توی کاغذهای قطورِ آن مکتوبِ طویلِ معروف حضورِ هر دانشجوی ترم چهاری!نشد.به هر دری که زدم نشد.کاش فقط نمیشد،نه اینکه میشدُ بدتر از پیش میشد.کاش فقط نمیشد.احمق بودنم بیش از پیش برجسته شدُ زمامِ تمامِ امور از کفم رفت.آن مکعب مستطیلِ سفید رنگ هم برای همیشه تبدیل به هیچ شد.خیلی زودتر از آنچه که گمان می بردم خوابم بردُ صبح هم زودتر از آنچه که گمان می بردم رویم به روی این روزِ بی روزی،باز شد.آن شبی که میباست توی جاده،از فرطِ تماشای بیرونِ متحرک،دستانم توی جیب هایم خشک می شد،توی همان پیله،استخوان های گلویم مرتب منبسطُ منقبض می گردیدُ هی کله ام می خورد به آن سقفِ شکلاتی.ولی کاری از کسی ساخته نبود.دوباره پوست انداختم ولی خویشتنم با آن پوستِ افتاده ام چندان تفاوتی نداشت.شاید اگر نبودم،اوضاع رو به راه تر می بود،شاید بعدا ها مجال این را داشتم که بگویم چقدر به رغمِ تمامِ بی نازنینی هایم،با بچه های کلاس جوشیدمُ به حرفت گوش دادم.یا می توانستم توی آن گیرُ دارهایی که قرار است بار دیگر توی اداره ها در چنگش بیوفتم،سرِ تو غُر بزنم و بگویی:درست میشه.چه می توانم بکنم که طبیعتت همین است.همیشه "میخوری تا خورده نشی".خدا را شکر که برایت طعمه ی دندان گیری نبودمُ زمینه کاملا برایم مساعد بود تا از چنگالت بجهم....هنوز هم بی چمدانم،... نرفته ام...مانده ام.و همه چیز دست نخورده است.گاهی تو،تو ای بانویِ اشراقیِ من، باز ابری می شوی،گاهی کله ی سحر بر من می تابی،گاهی هم کلا قیدِ من را می زنی.این آخری از همه بدتر است...این را هم کاری نمی توان کرد..و تو:دستانم را پهن کرده بودمتا به زیرِ آن بنشینی و بی واهمه خورشید هی گریه کنی. . .